part

part:⁵⁵
_____________________________
تهیونگ: عجب که اینطور
هارین: فقط گفت دیگه نمیخواد تهیونگ رو ببینه
تهیونگ: چرا؟
هازین: نمیدونم

هارین پاشد رفت تو اتاقش

.....
(۱۰روز بعد)
یونا " تو اتاقم بودم که یهو حالت تهوع گرفتم حالم بد شد رفتم داخل wc

جونگکوک" داشتم میرفتم سمت اتاق یونا که از اتاقش صدای صرفه میومد رفتم داخل و رفتم سمتش

جونگکوک: چیشده ؟ حالت خوبه؟
یونا: برو خوبم
جونگکوک: خب نیستی چته
یونا: هیچی فقط دلم درد میکنه حالت تهوع دارم
جونگکوک: آماده شو بریم دکتر
یونا: نمیخواد خوبم
جونگکوک: گفتم آماده شو
یونا: عه ول کت دیگه نمیخوام
جونگکوک: گفتم آماده شو سریع

یونا" پاشدم یه لباس پوشیدم رفتم بیرون

یونا: بریم

جونگکوک و یونا سوار وَن شدن و رفتن سمت یه بیمارستان تو راه بودن که یونا گفت:

یونا: اآ راستی یه ماسک به من بده ممکنه اونجا منو بشناسن
جونگکوک: ... بیا
یونا: ممنون


بعد چندمین رسیدن بیمارستان پیاده شدن رفتم سمت اتاق دکتر .. جونگکوک بدون نوبت گرفتن و در زدن وارد اتاق شدن

منشی: هی آقا کجا وایستا
جونگکوک: خفه شو
.......
دکتر: آقا شما نوبت گرفتی اومدی داخل
جونگکوک: نع.
دکتر: پس چرا اومدی
جونگکوک: حال زنم خیلی بده آقای دکتر

یونا" چه زودم پسر خاله میشه زنم ایش

دکتر: خیلی خب دختر بشین تا معاینه کنم


ادامه دارد...

[مرسی بابت حمایتاتون قشنگا🦋]
دیدگاه ها (۳)

part:⁵⁶_____________________________یونا رفت نشست روبروم دکت...

part:⁵⁷__________________________ با جیغ یونا تهیونگ و جونگک...

part:⁵⁴__________________________________جونگکوک: اینارو بپو...

part:⁵³_________________________________جونگکوک با حرص خوردم...

پارت ۴۳ فیک دور اما آشنا

پارت ۴۴ فیک دور اما آشنا

#invisiblelovePart_3هائون:منم داشتم بهشون نگاه میکردم،نمیدون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط