پارت..۲..
پارت..۲..
شخص سوم : سرش رو ازتو گردن بیرون آورد تو چشات نگاه کرد و گفت..
نامجون: میشه امشب برای خودم بکنم(ماماناتون میدونن اینقدر منحرفین)
ویوا/ت: بعد از این حرف نامجون چشمایی گرد بهش نگاه کردم و خندید و گفت: نترس . منظور اون نبود منظور اینکه باهم بریم کافه اونجا به طور رسمی دوست دختر خودم بشی.
بااین حرف آرامش بهم دست داد پس با کشیدن نفس عمیقی گفتم : با کمال میل استاد کیم
شخصی سوم: زنگ تفریح خورد و بچه ها اومدن سرکلاس و استاد کیم مبحث رو به خوبی توضیح داد بعد زنگ خونه ها خورد و همه به خونه هاشون رفتن حتی نامجون و ا/ت
پرش زمانی به موقعی که رفتن کافه:( بازم شخص سومصحبت میکند)(نکته:ا/ت و نامجون مستقل زندگی میکردن و نامجون خونه ی ا/ت رو یاد داشت)
ا/ت حاضر بود و داشت به تاکسی زنگ میزد که زنگ در خونش خورده شد و وقتی در رو باز کرد با شاهزاده ای رو به رو شد که توی اون کت و شلوار بسیار زیبا تر از یک شاهزاده بود نامجون و نامجون گفت:اومدم دنبالت باهم بریم.
ا/ت: خونه ی منو از کجا یاد داشتی؟
نامجون:تو ی پرونده ی مدرسه آدرسش بود .
ا/ت و نامجون به سمت کافه رفتن ..روی پشت بوم کافه یک فضای کاملا زیبا بود و این دختر از نظر نامجون این فضا براش کم بود .
بعد از خوردن هات چاکلت هاشون نامجون حلقه ای که برای ا/ت خریده بود رو رو میز گذاشت و گفت
نامجون: میشه قلبت رو تسخير کنم
میشه من فقط تو چشمات خیره بشم
میشه مال من شی
میشه میشه دوستم داشته باشی
ا/ت طی این مدت فقط سکوت کرد و هیچ نگفت با تموم شدن حرف های نامجون بلند شد و لب هایش را بین لب هایش گذاشت و گفت:
ا/ت : آره. چرا نشه من میخوام دوست داشته باشم و هیچ کس نمی تونه این عشق رو از من بگیره ...
و این دو زوج تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کردن
پایان.
شخص سوم : سرش رو ازتو گردن بیرون آورد تو چشات نگاه کرد و گفت..
نامجون: میشه امشب برای خودم بکنم(ماماناتون میدونن اینقدر منحرفین)
ویوا/ت: بعد از این حرف نامجون چشمایی گرد بهش نگاه کردم و خندید و گفت: نترس . منظور اون نبود منظور اینکه باهم بریم کافه اونجا به طور رسمی دوست دختر خودم بشی.
بااین حرف آرامش بهم دست داد پس با کشیدن نفس عمیقی گفتم : با کمال میل استاد کیم
شخصی سوم: زنگ تفریح خورد و بچه ها اومدن سرکلاس و استاد کیم مبحث رو به خوبی توضیح داد بعد زنگ خونه ها خورد و همه به خونه هاشون رفتن حتی نامجون و ا/ت
پرش زمانی به موقعی که رفتن کافه:( بازم شخص سومصحبت میکند)(نکته:ا/ت و نامجون مستقل زندگی میکردن و نامجون خونه ی ا/ت رو یاد داشت)
ا/ت حاضر بود و داشت به تاکسی زنگ میزد که زنگ در خونش خورده شد و وقتی در رو باز کرد با شاهزاده ای رو به رو شد که توی اون کت و شلوار بسیار زیبا تر از یک شاهزاده بود نامجون و نامجون گفت:اومدم دنبالت باهم بریم.
ا/ت: خونه ی منو از کجا یاد داشتی؟
نامجون:تو ی پرونده ی مدرسه آدرسش بود .
ا/ت و نامجون به سمت کافه رفتن ..روی پشت بوم کافه یک فضای کاملا زیبا بود و این دختر از نظر نامجون این فضا براش کم بود .
بعد از خوردن هات چاکلت هاشون نامجون حلقه ای که برای ا/ت خریده بود رو رو میز گذاشت و گفت
نامجون: میشه قلبت رو تسخير کنم
میشه من فقط تو چشمات خیره بشم
میشه مال من شی
میشه میشه دوستم داشته باشی
ا/ت طی این مدت فقط سکوت کرد و هیچ نگفت با تموم شدن حرف های نامجون بلند شد و لب هایش را بین لب هایش گذاشت و گفت:
ا/ت : آره. چرا نشه من میخوام دوست داشته باشم و هیچ کس نمی تونه این عشق رو از من بگیره ...
و این دو زوج تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کردن
پایان.
۳۲.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.