پارت ۳۹ آخرین تکه قلبم
#پارت_۳۹ #آخرین_تکه_قلبم
(بازگشت به زمان حال)
بدو بدو رفتیم سمت ماشین، زودی بخاری ماشین رو روشن کرد ،رو کرد به من گفت:
_کجا بریم ؟؟
لرز تموم بدنمو فرا گرفته بود:
_نمیدونم نیما دارم یخ میزنم!
گوشیشو گرفت دستش و زنگ زد :
_الو سلام چطوری خاله؟..خوبم..میگم خاله یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی ؟...میشه بری خونه ی ما و کلید و بزاری زیر گلدون ؟منو دوستم زیر بارون خیس شدیم بیایم خونت.. آره ... خیالت راحت.. جون خاله همینه .. چشم ، باشه پس خدافظ .. راستی خاله ، چایی ام دم کن در حال یخ زدنه ..
وقتی قطع کرد ماشینو روشن کرد..
_میریم خونه ی خالم .
سری تکون دادم و گفتم:
_خودم فهمیدم .
نگام کرد و گفت:
_نگران نباش ..
_نیستم
چشمامو بستم تا از لرزی که افتاده به جونم کمتر شه..اما نشد!
**
زیر گلدونو نگاه کرد و سمت من برگشت:
_،کلیدنیست!
در رو آروم باز کرد و گفت:
_هیس!
دستشو گرفتم و سفت چسبیدم :
_من میترسم نیما بیخیال شو تروخدا!
اخم کرد و گفت:
_ول کن تا ببینم کی اون توعه!؟
با همون لرزم شروع کردم به صلوات فرستادن!
درو که باز کرد یهو یه خانوم حدودا ۴۰ ساله ی خوشگل با موهای بلوند سوپرایزمون کرد:
_به به بالاخره این خانوم خوشگله رو دیدیم ما!
لبخند زدم و شرمزده گفتم:
_سلام ببخشید تو رو خدا ، مزاحم شدیم ، البته من مزاحم شدم!
اخمی کرد و گفت:
_عروس خواهر آدم مزاحمه؟
لبخندی زدم .
_خوشومدی عزیزم ، برو اتاقم یه چند تا لباس تنگ دارم که فور کنم اندازع تو بشع ، نیما توام که اینجا لباس هات جامونده بود ، برو عوضشون کن ، زود باشید سرما نخورید !
باهم خواستیم بریم یه اتاق که اوهومی کرد و گفت:
_نیما جان شما اون یکی اتاق!
ریز خندیدم، نیما چشم غره ای رفت و گفت:
_دست به یکی میکنید منو زایع کنید؟؟؟آره؟؟دارم براتون !
لیوانو توی دستم گرفتم ، هوله رو روی سرم مرتب کردم ، موهام خیس خیس شده بود..
داغی لیوان حس خوبی بهم داد ، بو کشیدم !
این چای نبود، دم نوش آویشن بود!
_چقدر دلم لک زده بود ررا آویشن، دستتون درد نکنه !
_خواهش میکنم عزیزم، خاله سمیرا صدام بزن !
_ممنون خاله سمیرا!
کمی ازش رو نوشیدم ، تمام بدنم با خوردنش ، گرم شد !
واقعا بی نظیر بود..لبخند زدم و به نیما که هوله به سر چسبیده بود به شومینه زل زدم .
_ها ؟ آدم ندیدی؟.
اداشو درآوردم و گفتم:
_ی ی ی
لبخندی گوشه ی لبش جون گرفت:
_دلم زرا اینجوری گفتنت تنگ شده بود!
لبمو براش کج کردم و گفتم:
_حق داری ، از بس که من خوفم!
اونم ادای منو درآورد و گفت:
_ی ی ی
اخم کردم و گفتم:
_اسکی نرووو این جمله فقط مال منه!
🌧 ☕ 🍁 🔥 #نظر_فراموش_نشه
(بازگشت به زمان حال)
بدو بدو رفتیم سمت ماشین، زودی بخاری ماشین رو روشن کرد ،رو کرد به من گفت:
_کجا بریم ؟؟
لرز تموم بدنمو فرا گرفته بود:
_نمیدونم نیما دارم یخ میزنم!
گوشیشو گرفت دستش و زنگ زد :
_الو سلام چطوری خاله؟..خوبم..میگم خاله یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی ؟...میشه بری خونه ی ما و کلید و بزاری زیر گلدون ؟منو دوستم زیر بارون خیس شدیم بیایم خونت.. آره ... خیالت راحت.. جون خاله همینه .. چشم ، باشه پس خدافظ .. راستی خاله ، چایی ام دم کن در حال یخ زدنه ..
وقتی قطع کرد ماشینو روشن کرد..
_میریم خونه ی خالم .
سری تکون دادم و گفتم:
_خودم فهمیدم .
نگام کرد و گفت:
_نگران نباش ..
_نیستم
چشمامو بستم تا از لرزی که افتاده به جونم کمتر شه..اما نشد!
**
زیر گلدونو نگاه کرد و سمت من برگشت:
_،کلیدنیست!
در رو آروم باز کرد و گفت:
_هیس!
دستشو گرفتم و سفت چسبیدم :
_من میترسم نیما بیخیال شو تروخدا!
اخم کرد و گفت:
_ول کن تا ببینم کی اون توعه!؟
با همون لرزم شروع کردم به صلوات فرستادن!
درو که باز کرد یهو یه خانوم حدودا ۴۰ ساله ی خوشگل با موهای بلوند سوپرایزمون کرد:
_به به بالاخره این خانوم خوشگله رو دیدیم ما!
لبخند زدم و شرمزده گفتم:
_سلام ببخشید تو رو خدا ، مزاحم شدیم ، البته من مزاحم شدم!
اخمی کرد و گفت:
_عروس خواهر آدم مزاحمه؟
لبخندی زدم .
_خوشومدی عزیزم ، برو اتاقم یه چند تا لباس تنگ دارم که فور کنم اندازع تو بشع ، نیما توام که اینجا لباس هات جامونده بود ، برو عوضشون کن ، زود باشید سرما نخورید !
باهم خواستیم بریم یه اتاق که اوهومی کرد و گفت:
_نیما جان شما اون یکی اتاق!
ریز خندیدم، نیما چشم غره ای رفت و گفت:
_دست به یکی میکنید منو زایع کنید؟؟؟آره؟؟دارم براتون !
لیوانو توی دستم گرفتم ، هوله رو روی سرم مرتب کردم ، موهام خیس خیس شده بود..
داغی لیوان حس خوبی بهم داد ، بو کشیدم !
این چای نبود، دم نوش آویشن بود!
_چقدر دلم لک زده بود ررا آویشن، دستتون درد نکنه !
_خواهش میکنم عزیزم، خاله سمیرا صدام بزن !
_ممنون خاله سمیرا!
کمی ازش رو نوشیدم ، تمام بدنم با خوردنش ، گرم شد !
واقعا بی نظیر بود..لبخند زدم و به نیما که هوله به سر چسبیده بود به شومینه زل زدم .
_ها ؟ آدم ندیدی؟.
اداشو درآوردم و گفتم:
_ی ی ی
لبخندی گوشه ی لبش جون گرفت:
_دلم زرا اینجوری گفتنت تنگ شده بود!
لبمو براش کج کردم و گفتم:
_حق داری ، از بس که من خوفم!
اونم ادای منو درآورد و گفت:
_ی ی ی
اخم کردم و گفتم:
_اسکی نرووو این جمله فقط مال منه!
🌧 ☕ 🍁 🔥 #نظر_فراموش_نشه
۸.۲k
۰۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.