پارت ۳۸ آخرین تکه قلبم
#پارت_۳۸ #آخرین_تکه_قلبم
(پلی بک به گذشته)
از مدرسه زدیم بیرون بارون آزادانه میبارید..به آرزو گفتم:
_بیا بریم ببینم اومده یا نه؟
هرچی جلو تر میرفتیم به استرسم افزوده میشد..
نگاهم به پراید توسی رنگی افتاد،
_نیما نیس؟
_مطمئن نیستم .
جلو تر رفتیم و از آینه ماشینش اش چهرشو دیدم .
_خودشه آرزو
_باشه پس برو مراقب خودت باش عزیزم
_توام بیا برسونیمت
_برو خوش باش فردا میبینمت
_باشه عزیزم خدافظ
_خدافظ
نشستم تو ماشین و سلام دادم ، جوابمو داد
_فکر نمی کردم بیای
_حتما میومدم بخاطر بارون ، نمیذاشتم خانوم خانوما خیس شه!
لبخندی زدم و گفتم:
_اولین بارون پاییزیمونه ها!
_آره اولین بارون پاییز رو باهم دیدیم .
_میگن هر آرزویی کنی برآورده میشه، آرزو کن.
همونطور که دستش به فرمون بود گفت:
_باشه
آرزوش کردم..خودش رو ..و بعد رسیدن بهشو.. تو را آنقدر آرزو میکنم تا یک روز براورده شوی .. ای آرزوی همیشگی من!
دستمو گذاشت روی ترمز دستی و دست خودش رو روی دست من گذاشت و به ادامه رانندگیش ..
همون کوچه همیشگی پارک کرد ..دستامون قفل هم بودن ، یکی رو یکی زیر قشنگترین بافتنی دنیا ، دستامون!
_یعنی چی میشه نیما؟
_چی میخواد بشه؟
_یعنی ماهم تموم میشیم؟
_نه نیاز ، ما تازه شروع میشیم!
سرم روی شونه اش بود ، بی اختیار نگام به ساعت افتاد :
_وای دیرم شد نیما!
_برو عزیزم مراقب خودت باش
_باشه توام مواظب خودت باش عزیزم
کوله ام رو برداشتم و گفتم:
_زحمتت دادم امروز
_این چه حرفیه
_درکل ممنون خدافظ
تا خواستم برم ، یه گاز نسبتا محکم از بازوش گرفتم و فلنگو بستم و فرار کردم..
از بیرون براش زیون دراوردم..
خندید و خط و نشون کشید برام!
(پلی بک به گذشته)
از مدرسه زدیم بیرون بارون آزادانه میبارید..به آرزو گفتم:
_بیا بریم ببینم اومده یا نه؟
هرچی جلو تر میرفتیم به استرسم افزوده میشد..
نگاهم به پراید توسی رنگی افتاد،
_نیما نیس؟
_مطمئن نیستم .
جلو تر رفتیم و از آینه ماشینش اش چهرشو دیدم .
_خودشه آرزو
_باشه پس برو مراقب خودت باش عزیزم
_توام بیا برسونیمت
_برو خوش باش فردا میبینمت
_باشه عزیزم خدافظ
_خدافظ
نشستم تو ماشین و سلام دادم ، جوابمو داد
_فکر نمی کردم بیای
_حتما میومدم بخاطر بارون ، نمیذاشتم خانوم خانوما خیس شه!
لبخندی زدم و گفتم:
_اولین بارون پاییزیمونه ها!
_آره اولین بارون پاییز رو باهم دیدیم .
_میگن هر آرزویی کنی برآورده میشه، آرزو کن.
همونطور که دستش به فرمون بود گفت:
_باشه
آرزوش کردم..خودش رو ..و بعد رسیدن بهشو.. تو را آنقدر آرزو میکنم تا یک روز براورده شوی .. ای آرزوی همیشگی من!
دستمو گذاشت روی ترمز دستی و دست خودش رو روی دست من گذاشت و به ادامه رانندگیش ..
همون کوچه همیشگی پارک کرد ..دستامون قفل هم بودن ، یکی رو یکی زیر قشنگترین بافتنی دنیا ، دستامون!
_یعنی چی میشه نیما؟
_چی میخواد بشه؟
_یعنی ماهم تموم میشیم؟
_نه نیاز ، ما تازه شروع میشیم!
سرم روی شونه اش بود ، بی اختیار نگام به ساعت افتاد :
_وای دیرم شد نیما!
_برو عزیزم مراقب خودت باش
_باشه توام مواظب خودت باش عزیزم
کوله ام رو برداشتم و گفتم:
_زحمتت دادم امروز
_این چه حرفیه
_درکل ممنون خدافظ
تا خواستم برم ، یه گاز نسبتا محکم از بازوش گرفتم و فلنگو بستم و فرار کردم..
از بیرون براش زیون دراوردم..
خندید و خط و نشون کشید برام!
۳.۴k
۰۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.