𝓟𝓪𝓻𝓽 54 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 54 🥺🤍🖇️
ا/ت ویو
یه در اونجا بود با کمک دیوار رفتم سمتش هنوز بدن دردم خوب نشده بود بازش کردم اون صدای ثانیه شمار سریع تر شد رفتم سمت نرده ها به پایین نگاه کردم خیلی فاصله بود اینجا طبقه دوم یه خونه ویلایی بزرگ بود مجبور بودم شاید زنده بمونم خودمو پرت کردم پایین فقط صدای ترکیدن خونه رو فهمیدم و دیگه هیچی نفهمیدم
.............
وقتی چشمامو باز کردم نوری که به چشمم میخورد باعث بستن چشمم میشد اما باید بفهمم کجام برای همین دوباره چشمامو باز کردم یه پسره کنارم بود بهش نگاه کردم تا منو دید رفت بیرون و با دکتر اومد داخل
دکتر : پس بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : من ..
درد بدی تو فکم پیچید
دکتر : حرف نزن فکت شکسته بود بخاطر اینکه زیاد حرف نزدی اینطوری شده فکر کنم میخواستی بپرسی چقدره که اینجایی
سرمو به معنی آره تکون دادم
دکتر : 2 هفته و 5 روزه که بیهوشی فقط یه چیزی هست که بهش شک داریم
با بهت بهشون نگاه کردم
دکتر : میتونی پاهاتو تکون بدی؟
خواستم تکونشون بدم ولی نشد هیچ حسی نداشت
سرمو به معنی نه تکون دادم
دکتر : از این میترسیدم
ا/ت : یعنی
دکتر : نمیتونم قطعا بگم خوب میشه یا نه فقط دعا کن و تمرینایی که میگم رو بکن
حالم بد شد یعنی دیگه نمیتونم راه برم؟
دکتر : ناراحت نباش امید داشته باش
چشمم خورد به اون پسره یه گوشه وایساده بود و به ما زل زده بود
ا/ت : شما کی...
درد بدی داشت فکم حرف زدن واقعا برام سخت بود
مکس : من اسمم مکسه نگهبان اون عمارت بودم وقتی دیدم خودتو پرت کردی پایین بردمت دکتر و بعدم اوردمت اینجا درد که نداری؟
ا/ت : مم..نونم
مکس : من کاری نکردم فقط وظیفمو انجام دادم درد داری؟
ا/ت : نه
دکتر : استراحت کن داروهاتم بخور
اینو گفت و رفت پسره اومد کنارم رو تخت نشست
مکس : چرا اینکارو کردی؟
ا/ت : .....
مکس : نمیتونی حرف بزنی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم
بهم لبخند زد
مکس : باشه پس استراحت کن زود خوب شو باشه؟
بهش نگاه میکردم تعجب کردم مگه منو میشناسه که انقدر باهام صمیمیه
مکس : باشه؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شد و رفت بیرون از اتاق
*پایان فلش بک*
مکس : نمیخوای بهش بگی که زنده ای؟
ا/ت : من هنوز خوب نشدم هنوز این لعنتیا رو حس نمیکنم اینا بی حسن مکس من چجوری برم پیشش
مکس : ....
نشست کنارم و بغلم کرد مکس تنها کسیه که میدونه من زندم اصرار داره که برم و بگم که من زندم ولی من نمیتونم چون هنوز پاهام خوب نشده هنوزم بی حسه هیچ حسی نداره
مکس : من میبرمت
بهش خندیدم
ا/ت : امیدی ندارم که خوب بشم ولی اگه خوب شدم با تو میرم
مکس : دیگه این حرفو نزن معلومه که خوب میشی خوب میشی بعد میبرمت بیرون و قهوه مهمونت میکنم
از جدا شدم و بهش خندیدم سرد بود پنجره هم باز بود خودشم سردش شده بود بلند شد پنجره رو بست
مکس : دیگه استراحت کن
ا/ت : باشه
داشت میرفت سمت در
ا/ت : مکس
برگشت سمتم
مکس : جونم
ا/ت : میشه ببینمش؟
مکس : میدونستم عکسشو اوردم
موبایلشو دراورد و عکسشو اورد و داد به من
گوشی رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم خیلی داغون شده بود یه غمی تو چشماش بود این مشخص بود اشک تو چشمام جمع شد گوشی رو ازم گرفت
مکس : دیگه بهت نشون نمیدم
ا/ت : چرا
مکس : ببین گریتو دراورد
ا/ت : نه نه چیزی نیست از حساسیته
مکس : حساسیت؟ تا الان نبود این عکسو دیدی یاد حساسیت افتادی؟
بهش مظلوم نگاه کردم خودش فهمید چی میگم
مکس : باشه یکم برو اونطرف
رفتم کنار کتابو برداشت و کنارم خوابید دستشو گزاشت زیر سرم و بغلم کرد این تنها کتابی بود که میتونست آرومم کنه خیلی قشنگ کتاب میخوند برای همین همش مجبورش میکردم برام بخونه اونم برام میخوند بهش گوش میکردم
......
مکس ویو
وقتی اونطوری نگام میکنه میدونم چی میخواد مگه میشه بهش نه گفت کتابو برداشتم ، کنارش خوابیدم و دستمو گزاشتم زیر سرش و توی بغلم گرفتمش با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد تا شروع کنم بهش خندیدم و شروع کردم به خوندن بقیه متنی که از دفعه قبل مونده بود
یکم که گذشت بهش نگاه کردم خوابش برده بود معمولا به این راحتیا خوابش نمیبرد اما امروز خیلی خسته شد بهش لبخند زدم و آروم دستمو کشیدم و بلند شدم پتورو روش کشیدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون
ا/ت ویو
یه در اونجا بود با کمک دیوار رفتم سمتش هنوز بدن دردم خوب نشده بود بازش کردم اون صدای ثانیه شمار سریع تر شد رفتم سمت نرده ها به پایین نگاه کردم خیلی فاصله بود اینجا طبقه دوم یه خونه ویلایی بزرگ بود مجبور بودم شاید زنده بمونم خودمو پرت کردم پایین فقط صدای ترکیدن خونه رو فهمیدم و دیگه هیچی نفهمیدم
.............
وقتی چشمامو باز کردم نوری که به چشمم میخورد باعث بستن چشمم میشد اما باید بفهمم کجام برای همین دوباره چشمامو باز کردم یه پسره کنارم بود بهش نگاه کردم تا منو دید رفت بیرون و با دکتر اومد داخل
دکتر : پس بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : من ..
درد بدی تو فکم پیچید
دکتر : حرف نزن فکت شکسته بود بخاطر اینکه زیاد حرف نزدی اینطوری شده فکر کنم میخواستی بپرسی چقدره که اینجایی
سرمو به معنی آره تکون دادم
دکتر : 2 هفته و 5 روزه که بیهوشی فقط یه چیزی هست که بهش شک داریم
با بهت بهشون نگاه کردم
دکتر : میتونی پاهاتو تکون بدی؟
خواستم تکونشون بدم ولی نشد هیچ حسی نداشت
سرمو به معنی نه تکون دادم
دکتر : از این میترسیدم
ا/ت : یعنی
دکتر : نمیتونم قطعا بگم خوب میشه یا نه فقط دعا کن و تمرینایی که میگم رو بکن
حالم بد شد یعنی دیگه نمیتونم راه برم؟
دکتر : ناراحت نباش امید داشته باش
چشمم خورد به اون پسره یه گوشه وایساده بود و به ما زل زده بود
ا/ت : شما کی...
درد بدی داشت فکم حرف زدن واقعا برام سخت بود
مکس : من اسمم مکسه نگهبان اون عمارت بودم وقتی دیدم خودتو پرت کردی پایین بردمت دکتر و بعدم اوردمت اینجا درد که نداری؟
ا/ت : مم..نونم
مکس : من کاری نکردم فقط وظیفمو انجام دادم درد داری؟
ا/ت : نه
دکتر : استراحت کن داروهاتم بخور
اینو گفت و رفت پسره اومد کنارم رو تخت نشست
مکس : چرا اینکارو کردی؟
ا/ت : .....
مکس : نمیتونی حرف بزنی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم
بهم لبخند زد
مکس : باشه پس استراحت کن زود خوب شو باشه؟
بهش نگاه میکردم تعجب کردم مگه منو میشناسه که انقدر باهام صمیمیه
مکس : باشه؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شد و رفت بیرون از اتاق
*پایان فلش بک*
مکس : نمیخوای بهش بگی که زنده ای؟
ا/ت : من هنوز خوب نشدم هنوز این لعنتیا رو حس نمیکنم اینا بی حسن مکس من چجوری برم پیشش
مکس : ....
نشست کنارم و بغلم کرد مکس تنها کسیه که میدونه من زندم اصرار داره که برم و بگم که من زندم ولی من نمیتونم چون هنوز پاهام خوب نشده هنوزم بی حسه هیچ حسی نداره
مکس : من میبرمت
بهش خندیدم
ا/ت : امیدی ندارم که خوب بشم ولی اگه خوب شدم با تو میرم
مکس : دیگه این حرفو نزن معلومه که خوب میشی خوب میشی بعد میبرمت بیرون و قهوه مهمونت میکنم
از جدا شدم و بهش خندیدم سرد بود پنجره هم باز بود خودشم سردش شده بود بلند شد پنجره رو بست
مکس : دیگه استراحت کن
ا/ت : باشه
داشت میرفت سمت در
ا/ت : مکس
برگشت سمتم
مکس : جونم
ا/ت : میشه ببینمش؟
مکس : میدونستم عکسشو اوردم
موبایلشو دراورد و عکسشو اورد و داد به من
گوشی رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم خیلی داغون شده بود یه غمی تو چشماش بود این مشخص بود اشک تو چشمام جمع شد گوشی رو ازم گرفت
مکس : دیگه بهت نشون نمیدم
ا/ت : چرا
مکس : ببین گریتو دراورد
ا/ت : نه نه چیزی نیست از حساسیته
مکس : حساسیت؟ تا الان نبود این عکسو دیدی یاد حساسیت افتادی؟
بهش مظلوم نگاه کردم خودش فهمید چی میگم
مکس : باشه یکم برو اونطرف
رفتم کنار کتابو برداشت و کنارم خوابید دستشو گزاشت زیر سرم و بغلم کرد این تنها کتابی بود که میتونست آرومم کنه خیلی قشنگ کتاب میخوند برای همین همش مجبورش میکردم برام بخونه اونم برام میخوند بهش گوش میکردم
......
مکس ویو
وقتی اونطوری نگام میکنه میدونم چی میخواد مگه میشه بهش نه گفت کتابو برداشتم ، کنارش خوابیدم و دستمو گزاشتم زیر سرش و توی بغلم گرفتمش با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد تا شروع کنم بهش خندیدم و شروع کردم به خوندن بقیه متنی که از دفعه قبل مونده بود
یکم که گذشت بهش نگاه کردم خوابش برده بود معمولا به این راحتیا خوابش نمیبرد اما امروز خیلی خسته شد بهش لبخند زدم و آروم دستمو کشیدم و بلند شدم پتورو روش کشیدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون
۸۳.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.