پارتهفتادوسوم
#پارت_هفتادو_سوم
پناه تمام خواستهها و حرفهام رو تایید کرد و بعد از چند لحظه رفتیم بیرون کنار خانوادهها
و بعد از چند دقیقه صحبتهای پدرها خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم...
بعد از گذشت سه روز،شب وقتی همه دور هم بودیم بابا به عمو زنگ زد تا نتیجهی جلسهی خواستگاری رو بپرسه
و بعد از قطع کردن تلفن با خوشحالی گفت
_خداروشکر انگار همه چیز جور شده...
رها با هیجان گفت
_یعنی قبول کردن؟
_ابراهیم گفت پناه که نیازی به فکر کردن نداره،ما هم مشکلی نداریم...
خداروشکر
چقدر خدا بهم نزدیک بود
چقدر قشنگ میتونستم حسش کنم
چون من و پناه از قبل در ارتباط بودیم دیگه نیازی به صحبتهای اضافه نبود و عصرِ پنجشنبه رو به عنوان روز بلهبرون هماهنگ کردیم
با نزدیکتر شدن به بلهبرون تعدادی از فامیلهای نزدیک رو دعوت کردیم و مامان هرروز بیشتر از قبل خوشحالی و ذوقش رو بروز میداد
دو روز قبل از بلهبرون به همراه پناه و رها برای خرید انگشتر نشون،لباس و تزئیناتِ مخصوص به پناه از صبح تا ساعتهای پایانی شب بیرون بودیم و این اولین تفریحِ جذابِ ما بعد از سالهای جدایی بود
همه چیز رو به خونه اوردیم و به سلیقهی رها داخل باکسهای هدیه گذاشتیم و حالا منتظر پایان همهی دوریها بودیم
بلاخره پنجشنبه ساعت پنج عصر فامیلهای درجه یک به خونه اومدن و بعد از نیم ساعت همگی به سمت خونهی عشقم حرکت کردیم
جلسه قبل زمانی که ما توی اتاق صحبت میکردیم خانوادهها در مورد مهریه و بقیه شرایط صحبت کرده بودن و حالا تقریباً همه چیز تموم شده و هماهنگ بود و ما فقط برای رعایتِ رسومِ همیشگی و خانوادگی،فامیل رو دعوت کرده بودیم
به محض رسیدن به خونه هرکدوم از مهمانها یکی از باکسها رو به دست گرفتن،رها سینیِ بزرگ و تزئین شدهی شیرینی و من سبدِ گلی که یک کارت به همراه داشت و من روی اون نوشتم:بماند از من برای تو با اوجِ عشق...
با باز شدن درب مهمانها دونهبهدونه بعد از سلام با دست و کِل وارد میشدن و بعد از رها من با دیدن پناه سبد گل رو تقدیمش کردم
اما با بغضی عجیب
من هنوز هم باورم نمیشد که همهی نگرانیها به همین سادگی تموم شده و حالا دارم صاحب همیشگی پناهم میشم
پناه کتشلوار جذب و دخترونهی کرم_سفید به تن داشت و موهای بلندی که همه رو به بهترین شکل فر کرده بود و از زیر شالش بیرون بود
بعد از چند دقیقه عموی بزرگم شروع کنندهی بحث بود و بعد از تعارفاتِ رسمی و تعریف از ویژگیهای مثبتِ پناه بحث مهریه رو پیش کشید
با توجه به اینکه همهچیز از قبل هماهنگ بود پدرم بیهیچ نگرانی...
پناه تمام خواستهها و حرفهام رو تایید کرد و بعد از چند لحظه رفتیم بیرون کنار خانوادهها
و بعد از چند دقیقه صحبتهای پدرها خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم...
بعد از گذشت سه روز،شب وقتی همه دور هم بودیم بابا به عمو زنگ زد تا نتیجهی جلسهی خواستگاری رو بپرسه
و بعد از قطع کردن تلفن با خوشحالی گفت
_خداروشکر انگار همه چیز جور شده...
رها با هیجان گفت
_یعنی قبول کردن؟
_ابراهیم گفت پناه که نیازی به فکر کردن نداره،ما هم مشکلی نداریم...
خداروشکر
چقدر خدا بهم نزدیک بود
چقدر قشنگ میتونستم حسش کنم
چون من و پناه از قبل در ارتباط بودیم دیگه نیازی به صحبتهای اضافه نبود و عصرِ پنجشنبه رو به عنوان روز بلهبرون هماهنگ کردیم
با نزدیکتر شدن به بلهبرون تعدادی از فامیلهای نزدیک رو دعوت کردیم و مامان هرروز بیشتر از قبل خوشحالی و ذوقش رو بروز میداد
دو روز قبل از بلهبرون به همراه پناه و رها برای خرید انگشتر نشون،لباس و تزئیناتِ مخصوص به پناه از صبح تا ساعتهای پایانی شب بیرون بودیم و این اولین تفریحِ جذابِ ما بعد از سالهای جدایی بود
همه چیز رو به خونه اوردیم و به سلیقهی رها داخل باکسهای هدیه گذاشتیم و حالا منتظر پایان همهی دوریها بودیم
بلاخره پنجشنبه ساعت پنج عصر فامیلهای درجه یک به خونه اومدن و بعد از نیم ساعت همگی به سمت خونهی عشقم حرکت کردیم
جلسه قبل زمانی که ما توی اتاق صحبت میکردیم خانوادهها در مورد مهریه و بقیه شرایط صحبت کرده بودن و حالا تقریباً همه چیز تموم شده و هماهنگ بود و ما فقط برای رعایتِ رسومِ همیشگی و خانوادگی،فامیل رو دعوت کرده بودیم
به محض رسیدن به خونه هرکدوم از مهمانها یکی از باکسها رو به دست گرفتن،رها سینیِ بزرگ و تزئین شدهی شیرینی و من سبدِ گلی که یک کارت به همراه داشت و من روی اون نوشتم:بماند از من برای تو با اوجِ عشق...
با باز شدن درب مهمانها دونهبهدونه بعد از سلام با دست و کِل وارد میشدن و بعد از رها من با دیدن پناه سبد گل رو تقدیمش کردم
اما با بغضی عجیب
من هنوز هم باورم نمیشد که همهی نگرانیها به همین سادگی تموم شده و حالا دارم صاحب همیشگی پناهم میشم
پناه کتشلوار جذب و دخترونهی کرم_سفید به تن داشت و موهای بلندی که همه رو به بهترین شکل فر کرده بود و از زیر شالش بیرون بود
بعد از چند دقیقه عموی بزرگم شروع کنندهی بحث بود و بعد از تعارفاتِ رسمی و تعریف از ویژگیهای مثبتِ پناه بحث مهریه رو پیش کشید
با توجه به اینکه همهچیز از قبل هماهنگ بود پدرم بیهیچ نگرانی...
- ۲.۷k
- ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط