پارتهفتادوپنجم

#پارت_هفتادو_پنجم
عموی پناه با یک روحانی ارتباط دوستانه داشت
زنگ زد و ازش خواست تا تلفنی برامون صیغه‌ی محرمیت بخونه
قبل از خوندن صیغه خالم با دست و کِل من رو بلند کرد تا روی مبل دو نفره کنار پناه بنشینم
همه چیز خجالت‌ زدم میکرد اما لذت می‌بردم از اینکه دیگه هیچ واهمه‌ای از عشق پنهانیمون نداریم
به محض نشستن کنار پناه صیغه جاری شد و بعد از بله گفتنِ پناه توی خونه یه همهمه‌ی شیرین و دوست‌داشتنی به‌پا شد
مادرم جعبه‌ی انگشتر رو داد بهم و من با نهایت عشق دستش رو گرفتم و بعد از انداختن انگشتر بدون توجه به موقعیت و آدم‌های توی خونه چشم‌هام رو بستم و پیشونیش رو بوسیدم
با اینکار رها شروع کرد به سوت زدن و عموی پناه به مزاح گفت
_این صیغه فقط برای انجام خریدای عقدِ و اینکه نهایت کنار هم راه برینا...
با حرفش همه بلند خندیدن و زن‌عموم گفت
_دروزمونه عوض شده بخدا،دیگه سختم که بگیریم جواب نمیده...
بعد از همه‌ی حرف‌ها رها بلند شد و ظرف شیرینی رو چرخوند
اینبار بابا و مامان هردو اومدن سمتمون و بعد از آرزوی خوشبختی پدرم خواست من رو ببوسه که قبل از اون من دستش رو گرفتم و با بغض بوسیدم
این تنها کاری بود که میشد برای جبران گذشت و محبتش انجام داد
و بعد از اینکه مامان پناه رو به آغوش کشید با چشم‌هایی پر از اشک اومد سمتم که بغلش کردم و توی گوشش گفتم:شما اولین بانوی زندگیمیا...
چند دقیقه بعد مامان کله‌قند رو داد به بزرگترهای فامیل
و بعد از شکستنش خالم لباس‌ها و لوازم آرایش مختصرِ پناه رو از باکس‌ها دراورد و به خانم‌ها نشون می‌داد
و بابا و عموابراهیم مشتاقانه توی تقویم دنبال یک مناسبت خاص بودن برای جشن عقد
همه‌چیز تموم شد
به همین راحتی
اما باورش سخت بود
بعد از انجام همه‌ی کارها رها اومد سمتمون و گفت
_میگم شماها خیلی بی‌ذوقیدا...
پناه با لبخند گفت
_چرا دیوونه؟
_بلند شید بریم اتاق عکس بندازم ازتون...
من که موقعیت رو برای رفتن به اتاق مناسب نمیدیدم گفتم
_ولمون کن تروقرآن
اگه به یکی بربخوره پونصدتا میره رو سکه...
پناه که منظورم رو فهمید بلند خندید و رها گفت
_خب همینجا یکم نزدیک بهم بشینید بندازم...
به مهمونا اشاره کردم و گفتم
_دو نفره یه چیز دیگست
_خب بابا فتوشاپ میکنم همه رو پاک میکنم خودتون دوتا بمونید...
همینطور میخندیدیم و عکس میگرفتیم که بابا گفت
_خب رهام‌جان
همه‌ی کارای لازم رو انجام دادیم
اگه بتونید از هم دل بکنید رفع زحمت می‌کنیم...
لبخندی ناشی از خجالت زدم و گفتم
_چشم،هرچی شما بگید...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_هفتادو_ششمساعت‌های پایانی شب بود که رسیدیم خونهبه شدت ...

#پایان💜 پناه که از چهره‌ی متعجبم خندش گرفت،لبخند عمیقی زد ...

#پارت_هفتادو_چهارمبا توجه به اینکه همه چیز از قبل هماهنگ بود...

#پارت_هفتادو_سومپناه تمام خواسته‌ها و حرف‌هام رو تایید کرد و...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۲

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط