پارت هفتادو یکم
#پارت_هفتادو_یکم
_من همیشه مبنای همه چیزو علاقه و عقلِ دخترم گذاشتم
راستش به مرزِ سکته رسیدم وقتی با خیال راحت درو باز کردم ولی شما رو دیدم
اما اگر علاقهی صادقانهای وجود داشته باشه من حرفی ندارم...
خاله کلافه به همسرش نگاه کرد و با عصبانیت به بهانهی ریختن چای رفت آشپزخونه
مامان که حالا مطمئنتر از قبل بود خودش رو رسوند به خاله و شروع کرد آروم صحبت کردن
دقیقا مثل قبل
مثل همون روزهایی که پناه و رها توی اتاق بازی میکردن و من مجبور بودم کنار بابا و عمو به خندههای از ته دل هر چند دقیقه یکبار زنها در آشپزخونه دل ببندم تا کمی از بحث اخبار و ایدههای جدید برای پروژههای ساختمانی در امان بمونم
با رفتن مامان رها دوباره حرف زدن با پناه رو شروع کرد و بعد مردها که حالا بعد از سالها به هم رسیدن
یه لحظه به خودم اومدم دیدم به تنها کسی که هیچ توجهی نمیشه منم
نمیدونستم باید چیکار کنم اما به هیچ عنوان نتونستم خودم رو کنترل کنم
خندهی پهنی زدم و به ادامهی ماجرای خندهدارمون فکر میکردم که بابا اینبار بلند خطاب به عمو گفت
_بیا
آخه ابراهیم جان تو دلت میاد این خندهها خشک بشن؟
حالا اجازه بده بعد از تحمل اینهمه استرس این دخترپسر برن اتاق چند دیقهای حرف بزنن...
خاله با سینی چای برگشت و همچنان نظری نداشت که عمو گفت
_والا الان نمیشه با این بچهها مقابله کرد
اجازهام ندیم کار خودشونو میکنن پس بذار سرسنگین باشیم حداقل یه احترامی گذاشته بشه
برید
پاشید برید که خدا براتون خواسته...
با خنده به پناه نگاه کردم که سرش از خجالت پایین بود و با چند ثانیه مکث بلند شد و من هم پشت سرش به سمت اتاقش حرکت کردیم
به محض ورود به اتاق و بستن درب دستهام رو مشت کردم و به نشانهی پیروزی در بیصداترین حالت ممکن گفتم
_واهای
دیدی تونستم؟
دیدی شد؟...
و بعد همون مشتهای گرهکردم رو به شکل میکروفون گرفتم مقابل پناه و بعد از صاف کردن صدام گفتم
_از اینکه زن خودمی چه حسی داری؟...
پناه که اولین بار بود این حجم از شادی و دیوونهبازیهای من رو میدید با خنده گفت
_وایی رهام یعنی حل شد همه چیز؟...
قفسه سینم رو به نشانه قدرت دادم جلو و گفتم
_شک نکن،یکی شک کرد ترشید...
پناه با خیال راحت نشست روی مبل تکنفرهای که گوشهی اتاقش بود و با ژست عشوهمآبانه گفت
_چطوره اتاقم؟...
انگار تازه متوجه موقعیتم شدم
من برای اولین بار اتاق عشقم رو میدیدم و حالا با توجه به جزئیترین چیدمان و وسایلش سعی میکردم نظر مثبتم رو راجع به تکتکِ زیباییهاش اعلام کنم
بیست دقیقهای به همین شکل گذشت که...
_من همیشه مبنای همه چیزو علاقه و عقلِ دخترم گذاشتم
راستش به مرزِ سکته رسیدم وقتی با خیال راحت درو باز کردم ولی شما رو دیدم
اما اگر علاقهی صادقانهای وجود داشته باشه من حرفی ندارم...
خاله کلافه به همسرش نگاه کرد و با عصبانیت به بهانهی ریختن چای رفت آشپزخونه
مامان که حالا مطمئنتر از قبل بود خودش رو رسوند به خاله و شروع کرد آروم صحبت کردن
دقیقا مثل قبل
مثل همون روزهایی که پناه و رها توی اتاق بازی میکردن و من مجبور بودم کنار بابا و عمو به خندههای از ته دل هر چند دقیقه یکبار زنها در آشپزخونه دل ببندم تا کمی از بحث اخبار و ایدههای جدید برای پروژههای ساختمانی در امان بمونم
با رفتن مامان رها دوباره حرف زدن با پناه رو شروع کرد و بعد مردها که حالا بعد از سالها به هم رسیدن
یه لحظه به خودم اومدم دیدم به تنها کسی که هیچ توجهی نمیشه منم
نمیدونستم باید چیکار کنم اما به هیچ عنوان نتونستم خودم رو کنترل کنم
خندهی پهنی زدم و به ادامهی ماجرای خندهدارمون فکر میکردم که بابا اینبار بلند خطاب به عمو گفت
_بیا
آخه ابراهیم جان تو دلت میاد این خندهها خشک بشن؟
حالا اجازه بده بعد از تحمل اینهمه استرس این دخترپسر برن اتاق چند دیقهای حرف بزنن...
خاله با سینی چای برگشت و همچنان نظری نداشت که عمو گفت
_والا الان نمیشه با این بچهها مقابله کرد
اجازهام ندیم کار خودشونو میکنن پس بذار سرسنگین باشیم حداقل یه احترامی گذاشته بشه
برید
پاشید برید که خدا براتون خواسته...
با خنده به پناه نگاه کردم که سرش از خجالت پایین بود و با چند ثانیه مکث بلند شد و من هم پشت سرش به سمت اتاقش حرکت کردیم
به محض ورود به اتاق و بستن درب دستهام رو مشت کردم و به نشانهی پیروزی در بیصداترین حالت ممکن گفتم
_واهای
دیدی تونستم؟
دیدی شد؟...
و بعد همون مشتهای گرهکردم رو به شکل میکروفون گرفتم مقابل پناه و بعد از صاف کردن صدام گفتم
_از اینکه زن خودمی چه حسی داری؟...
پناه که اولین بار بود این حجم از شادی و دیوونهبازیهای من رو میدید با خنده گفت
_وایی رهام یعنی حل شد همه چیز؟...
قفسه سینم رو به نشانه قدرت دادم جلو و گفتم
_شک نکن،یکی شک کرد ترشید...
پناه با خیال راحت نشست روی مبل تکنفرهای که گوشهی اتاقش بود و با ژست عشوهمآبانه گفت
_چطوره اتاقم؟...
انگار تازه متوجه موقعیتم شدم
من برای اولین بار اتاق عشقم رو میدیدم و حالا با توجه به جزئیترین چیدمان و وسایلش سعی میکردم نظر مثبتم رو راجع به تکتکِ زیباییهاش اعلام کنم
بیست دقیقهای به همین شکل گذشت که...
۳.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.