پارتهفتادوچهارم

#پارت_هفتادو_چهارم
با توجه به اینکه همه چیز از قبل هماهنگ بود پدرم بی هیچ نگرانی در سکوت به صحبت‌های برادرش،عمو ابراهیم و پدربزرگِ پناه گوش می‌داد که پدربزرگش تعداد توافق‌شده‌ی سکه‌های مهریه رو اعلام کرد و گفت
_هزارُپونصد سکه...
من و خانوادم هاج‌و‌واج نگاهشون میکردیم
اونطور که بابا میگفت تعداد نهایی سکه‌ها به هشتصد‌تا میرسید اما این تغییرِ نه چندان کم عجیب بود که مادرم سریع گفت
_ولی آقا ابراهیم توافقِ ما یه عددِ دیگه بود
چرا انقدر زیاد شده؟...
عمو هیچ جوابی نداد اما خاله مانع پاسخِ پدرش شد و گفت
_درسته
اما من یدونه بچه بیشتر ندارم
این چندشب از نگرانی خواب به چشمام نیومده فاطمه‌جان
تصمیم گرفتم یه پشتوانه خیلی محکم واسه پناهم بسازم
بهرحال زندگیِ زناشوییه،خودتونم که میدونید به ازدواجای الان هیچ اعتباری نیست...
با حرفِ به ظاهر مادرانه‌ی خاله برگشتم به روزهای قبل
من تازه داشتم معنی حرف خاله توی اتاق رو میفهمیدم
جرأت گفتن هیچ حرف یا اعتراضی نداشتم
توی اون جمع کافی بود از روی عدم تجربه یک حرف اشتباه بزنم و همه چیز بهم بخوره
به شدت می‌ترسیدم
از واکنش مامان که عصبانیت از چشم‌ها و طرز نگاهش مشخص بود
و از تصمیمِ بابا که شاید برای حفظ آبرو مقابل فامیل توافق می‌کرد یا از آینده‌ی نامعلومِ من و پناه می‌ترسید و همه چیز رو بهم میزد
بلاخره بابا به حرف اومد و گفت
_حرف شما صحیح،اما نه اینکه بدون اطلاع یکدفعه خودتون تصمیم بگیریدُ خودتونم توافق کنید...
خاله که دید این بهترین موقعیتِ گفت
_ما به شما هم حق میدیدم
بهرحال الان تا هیچ اتفاقی نیفتاده تصمیمِ درستو بگیرید
باور کنید هیچ اجباری هم درکار نیست...
بابا بدون جواب به خاله رفت کنار مامان و نزدیک به گوشش آروم صحبت می‌کرد
و من پر از اضطراب در تهی‌ترین حالت ممکن تنها تواناییم پاک کردنِ عرقِ سردِ پیشونیم بود
پناه با چهره‌ای مظلوم ناشی از ترس نگاهم میکرد و من از چشم‌هاش میخوندم که اون هم تا اون لحظه اطلاعی از تصمیمِ عجیبِ خانوادش نداشته
همه نگاهشون به بابا بود که پدرم بعد از چند دقیقه برگشت سرجاش و با قاطعیت گفت
_موردی نداره ابراهیم‌جان ما موافقیم...
وای
این بهترین حالت ممکن بود
بابا،مادرم..
چقدر راحت و پر از گذشت تونستن بهم کمک کنن و من داشتنِ پناه رو مدیونِ درک و احترام اونها بودم
خاله که حالا آخرین تلاشش هم بی نتیجه موند بی هیچ حرفی فقط به صحبت مردها گوش می‌داد
و آقایون شروع کردن برای توافق جهاز
اونشب قرار شد سرویس چوب و یخچال به عهده ما باشه
عموی پناه که با یک روحانی ارتباط دوستانه داشت زنگ زد و..
دیدگاه ها (۱)

#پارت_هفتادو_پنجمعموی پناه با یک روحانی ارتباط دوستانه داشتز...

#پارت_هفتادو_ششمساعت‌های پایانی شب بود که رسیدیم خونهبه شدت ...

#پارت_هفتادو_سومپناه تمام خواسته‌ها و حرف‌هام رو تایید کرد و...

#پارت_هفتادو_دومبیست دقیقه‌ای به همین شکل گذشت که بین همه‌ی ...

game of love and hate(part 31)

:تهیونگ: الان که رفتیم با احترام با پدر و مادرم صحبت می کنی ...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ³خواستم برم سمتش که نزدیک به یه متریم ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط