در سرزمینی که بادها همیشه بوی شکوفههای خونین میدادند ع
در سرزمینی که بادها همیشه بوی شکوفههای خونین میدادند، عاشقان ناامید گلها را در سینههای خود میپروراندند.
میگفتند هر کس این گلها را نگاه دارد، قلبش نه از عشق که از درد خواهد شکست.
روزی دختری با چشمهایی به رنگ شب، از دیاری دور آمد و گلخانهای درون سینهاش داشت که هیچکس جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت.
هر نفسش، هر خندهاش، شاخهای تازه بر گلخانه میرویاند، و شاخهها، بیصدا، خاری میشدند که به ریهها فرو میرفت.
مردی عاشق، دل به او سپرد. اما هر قدم نزدیکتر، هر نگاه عاشقانه، گلها درونش بیشتر خروشیدند.
او که میخواست تنها عشق را لمس کند، اکنون در افسانهای گرفتار شده بود که هیچ درمانی نداشت
" هاناهاکی، بیماری عشقهای بیپایان."
شبها، وقتی ماه از پشت ابرها طلوع میکرد، صدای سرفههای دختر به گوش باد میرسید.
و مرد، هر بار که دستانش را دراز میکرد تا گلها را از گلو بیرون بکشد، فقط میتوانست قطرهای از خون را ببیند که همچون شهدی تلخ بر زمین میچکید.
افسانه میگوید
"هر عاشقی که هاناهاکی بگیرد، باغی از گلهای خونین بر جا میگذارد،
اما هیچکس نمیداند این باغ، یادگار عشق است یا فریاد درد..."
میگفتند هر کس این گلها را نگاه دارد، قلبش نه از عشق که از درد خواهد شکست.
روزی دختری با چشمهایی به رنگ شب، از دیاری دور آمد و گلخانهای درون سینهاش داشت که هیچکس جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت.
هر نفسش، هر خندهاش، شاخهای تازه بر گلخانه میرویاند، و شاخهها، بیصدا، خاری میشدند که به ریهها فرو میرفت.
مردی عاشق، دل به او سپرد. اما هر قدم نزدیکتر، هر نگاه عاشقانه، گلها درونش بیشتر خروشیدند.
او که میخواست تنها عشق را لمس کند، اکنون در افسانهای گرفتار شده بود که هیچ درمانی نداشت
" هاناهاکی، بیماری عشقهای بیپایان."
شبها، وقتی ماه از پشت ابرها طلوع میکرد، صدای سرفههای دختر به گوش باد میرسید.
و مرد، هر بار که دستانش را دراز میکرد تا گلها را از گلو بیرون بکشد، فقط میتوانست قطرهای از خون را ببیند که همچون شهدی تلخ بر زمین میچکید.
افسانه میگوید
"هر عاشقی که هاناهاکی بگیرد، باغی از گلهای خونین بر جا میگذارد،
اما هیچکس نمیداند این باغ، یادگار عشق است یا فریاد درد..."
- ۱۳.۳k
- ۲۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط