مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

پنجره را گشودم

پنجره را گشودم،
خیابان چون رود بی‌قراری، رهگذران را با خود می‌بُرد،
و من،
چون صخره‌ای که سال‌هاست از دل رود جا مانده،
تنها نظاره‌گر عبور بودم.

عقربه‌های ساعت، بی‌آن‌که مرا به حساب آورند،
زمان را می‌بلعیدند،
اما برای من، سال‌ها پیش در لحظه‌ای بی‌نام،
زمان در سینه‌ام مُرد.

دستانم بوی فصل‌هایی را می‌دهد
که بی‌هیچ شکوفه‌ای گذشتند،
لباسم عطر غبار روزهایی را دارد
که هرگز آفتاب ندیدند.
آینه، هر بامداد، چهره‌ای غریب‌تر به من می‌سپارد،
و من به یاد نمی‌آورم آخرین بار که رویایی در دلم جوانه زد، کی بود.

زندگی، بی‌آن‌که غیبت مرا حس کند،
در مسیر خود شتابان می‌گذرد،
و من، همچون کتابی که در قفسه‌ی کتابخانه‌ای متروک
در صفحه‌ای نیمه‌خوانده جا مانده،
به فراموشی آرام آرام تن داده‌ام
دیدگاه ها (۰)

در سرزمینی که بادها همیشه بوی شکوفه‌های خونین می‌دادند، عاشق...

در کوچه‌های مه‌گرفته‌ی خاطراتم سرگردانم،جایی که هر انتخاب، ب...

سال‌ها گذشت و هیچ‌کس نفهمید پشت این لبخند، چند زمستان خسته خ...

در ازدحام صداها، کسی نبود که سکوت مرا بشنود.دلم پر از واژه‌ه...

<><><><><><><><><><>﷼ نامه ای به جهان !!گفته بودی که بیایی ت...

ازمایشگاه سرد

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط