پنجره را گشودم
پنجره را گشودم،
خیابان چون رود بیقراری، رهگذران را با خود میبُرد،
و من،
چون صخرهای که سالهاست از دل رود جا مانده،
تنها نظارهگر عبور بودم.
عقربههای ساعت، بیآنکه مرا به حساب آورند،
زمان را میبلعیدند،
اما برای من، سالها پیش در لحظهای بینام،
زمان در سینهام مُرد.
دستانم بوی فصلهایی را میدهد
که بیهیچ شکوفهای گذشتند،
لباسم عطر غبار روزهایی را دارد
که هرگز آفتاب ندیدند.
آینه، هر بامداد، چهرهای غریبتر به من میسپارد،
و من به یاد نمیآورم آخرین بار که رویایی در دلم جوانه زد، کی بود.
زندگی، بیآنکه غیبت مرا حس کند،
در مسیر خود شتابان میگذرد،
و من، همچون کتابی که در قفسهی کتابخانهای متروک
در صفحهای نیمهخوانده جا مانده،
به فراموشی آرام آرام تن دادهام
خیابان چون رود بیقراری، رهگذران را با خود میبُرد،
و من،
چون صخرهای که سالهاست از دل رود جا مانده،
تنها نظارهگر عبور بودم.
عقربههای ساعت، بیآنکه مرا به حساب آورند،
زمان را میبلعیدند،
اما برای من، سالها پیش در لحظهای بینام،
زمان در سینهام مُرد.
دستانم بوی فصلهایی را میدهد
که بیهیچ شکوفهای گذشتند،
لباسم عطر غبار روزهایی را دارد
که هرگز آفتاب ندیدند.
آینه، هر بامداد، چهرهای غریبتر به من میسپارد،
و من به یاد نمیآورم آخرین بار که رویایی در دلم جوانه زد، کی بود.
زندگی، بیآنکه غیبت مرا حس کند،
در مسیر خود شتابان میگذرد،
و من، همچون کتابی که در قفسهی کتابخانهای متروک
در صفحهای نیمهخوانده جا مانده،
به فراموشی آرام آرام تن دادهام
- ۱۳.۴k
- ۲۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط