بازمانده

بازمانده
ادامه پارت ۹

گفت:هرچه بخوای انجام میدم.
دستم رو کشیدم بیرون و گفتم:فراموشم کن.
با نشنیدن جوابِ پوزخند صداداری زدم و با کنایه گفتم:مگه نگفتی هرچه بخوام! منم خواستم فراموشم کن.
با صدای آروم زمزمه‌وار گفت:آره، فراموش کنم...
سمتم برگشت و لبخند پررنگ رو لباش بود ادامه داد:فراموش میکنم، چاره‌ای جز این نیست یوری.

زودتر از من اونجارو ترک کرد، حسِ بدی ته قلبم داشتم، ولی منم اشتباه نمی‌کردم نمیتونم کسی که چند روزه باهاش آشنا شدم رو جایگزین کسی کنم که بیشتر از ۱۰ ساله باهمیم، به هرکی بگم حرفم رو تایید می‌کنه اونم باید درک کنه........
چشمام بسته بود، و میان خواب و بیداری سر میکردم، کلافه از اتفاقات امروز بودم و همین نمیذاشت تا چشم روی هم بزارم.
صدا‌های به گوشم می‌رسید ولی نمیدونستم چیه چون گیج خواب بودم، و تشخیص صدا برم سخت بود، با مالیدن چشمام نشستم، چند ثانیه طول کشید تا بیتونم موقعیت رو درک کنم، دم در چادر ایستادم و به بیرون شلوغ خیره موندم، ته‌دلم خالی شد از حس امنیت که این چند روز داشتم، با به خود اومدن وارد چادر شدم و سعی کردم قبل‌ ازاینکه اتفاقی بیوفته همه رو باخبر کنم و از رویا‌شون بیدار‌شون کنم...
یوری:کوک...کوک پاشو باید بریم
با مالیدن چشماش شروع کرد بلند شد و گیج و منگ اطرافش رو نگاه کرد..نیشگونش گرفتم تا با حس درد به خود بیاد.
یوری:اون..بیرون باید بریم.
حرفام رو قاطی پاتی می‌گفتم و امیدوار بودم بی‌فهمه چی میگم.
داد و بیداد، ناله جیغ‌های که از رو درد کشیده میشد مردم چادر رو بیدار کرده بود، همه دنبال راهی برای فرار بودن، میله رو به کوک دادم و مین‌جی رو بغل کردم، یونا با برداشتن کوله‌ها‌مون آماده رفتن شد، دنبال کوک آهسته راه افتادیم، با اینکه استفاده از اسلحه تو پناهگاه ممنوع بود ولی هیولا‌های که وارد پناهگاه شده بودند بیشتر از تصورات‌مون بود و نمی‌شد دست خالی باهاشون جنگید.
کوک تنها نمیتونست بجنگه، دست مین‌جی رو به یونا دادم و به سمت اسلحه که چندقدمی باهامون فاصله داشت قدم برداشتم، خم شدم تا بردارمش که چیزی روم افتاد، تقلا می‌کردم تا از زیرش دربرم، ولی اون با تقلا سعی داشت تا گازم بگیره.
کم‌کم زورم رو به کم شدن بود و سر زامبی‌ نزدیک به صورتم، آب‌دهنش که قاطی خون بد‌بو بود از دهنش سرازیر شده بود و نزدیک بود به صورتم بخوره، نزدیک گاز گرفته شدن توسط زامبی‌ بودم که دستی اونو از روم پرت کرد.
لبخند کم‌رنگی برای زنده موندم زدم و خواستم از شخصی که‌ نجاتم داده بود تشکر کنم، با کمال تعجب کیم بود دستش رو جلوم گرفته بود تا کمک بشه بلند شم، رد نکردم و با گرفتن دستش بلندم کرد.
یوری:مم....
قبل از شنیدن حرفم مشغول زدن زامبی که روم بود شد، کوک که تازه خودش رو از حمله زامبی خلاص کرده بود با نگرانی‌ کنارم اومد و آنالیزم کرد، و بعد با دیدن سالم بودنم به کمک کیم رفت، دست مین‌جی رو گرفتم و برای فرار دنبال راه بودم که کیم با عجله از کنار‌مون رد شد و بعد کوک با بغل کردن مین‌جی ازمون خواست دنبالش کنیم.

غلط املایی بود معذرت 🤍💙
مرسی بابت حمایت‌هاتون💖
اوم میخوام با ۹۵۰‌تایی شدن‌مون فیک بعدی رو شروع کنم پس یه دستی برسونین تا زودتر ۹۵۰‌تایی بشیم.
واینکه کامنت‌های پارت قبل رو خیلی دوس داشتم، میخوام بیشتر از اون کامنت ها بزارین.
دیدگاه ها (۴۰)

بازمانده پارت ۱۰دفاع دربرابر اونا برامون سخت بود، سربازا مرد...

بازمانده ادامه پارت ۱۰ولی اون لحظه آرزو کردم واسه همیشه یادم...

بازمانده ادامه پارت ۹تهیونگ:تو اینجا!متعجب به دستاش زُل زدم ...

بازمانده پارت ۹یوری ویومیخکوب شده بودم، اون چی می‌گفت!کدوم ح...

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط