بازمانده

بازمانده
پارت ۹

یوری ویو
میخکوب شده بودم، اون چی می‌گفت!
کدوم حس!
غرق فکر کردن بودم با اینکه می‌دونستم قرار نیست چرا‌های ذهنم تموم بشه، با هربار فکر کردن راجع به اتفاقی پیش اومده، فقط به بن‌بست میخوردم.
یونا:یوری!
سمت صدا برگشتم، یونا و مین‌جی چندقدمیم ایستاده بودند...فاصله که میان‌مون وجود داشت رو از بین بُرد نزدیک‌تر اومد نگاهی به صورت آشفته‌م انداخت و بعد به دستای که دوری لباس تو دستم محکم شده بود.
یونا:چرا اینجایی، فرمانده کیم کوش؟
سرم رو مخالف چرخوندم و نفس‌های عمیقِ کشیدم و گفتم:خب......
لباس رو از دستم گرفت، و بعد جلوش گرفت و ادامه داد:اینه چیه، کی بهت داده؟
از فرصت گیر آورده استفاده کردم و گفتم:این....فرمانده گفت واسه توئه، بهم گفتش به‌تو بدم...
با تعجب پرسید:من! ولی چرا؟
دستی به موهام زدم و شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:من چه بدونم، فقط بهم گفتش اینو واست گرفته و روش نمی‌شد بهت بده.
یونا:داری دروغ میگی..
دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:نمیخوای بدی ميندازم تو سطل زباله.
یونا:اوه نه! چرا نخوام فقط واسه چی باید اینو به من بده.
با اینکه می‌دونستم آخر عاقبت خوبی نداره و ممکنه دل هردو طرف بشکنه واسه خلاصی خودم گفتم:شاید حسی بهت داره.
یونا:نه بابا...
حرفش رو زمانی زد که با مین‌جی ازش دور شده بودیم، نزدیک چادر بودیم که مین‌جی دستم رو کشید تا خم بشم، گوشه ایستادیم و روی زانو خم شدم تا هم قدش بشم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:استرس! این عادی نیست.
بعد دستم رو که عرق کرده بود رو گرفت و ادامه داد:تو استرس داری و این یعنی اتفاقی افتاده!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:استرس، نه بابا استرس واسه چی....
مین‌جی:دروغ‌گو خوبی نیستی..
جلوتر ازمن راه افتاد و وارد چادر شد، دنبالش داخل چادر رفتم و دم در ایستادم و با دیدن حرکات جونگ‌کوک و مین‌جی لبخند رو لبم اومد.
جونگ‌کوک اسباب‌بازی‌های که با خود آورده بود رو نشون مین‌جی میداد و مین‌جی با ذوق دیدن اونا بالا پایین می‌پرید.
خوشحال سمت‌شون رفتم و کنار کوک نشستم، نگاهی بهم انداخت انگار فهمیده بود اتفاقی افتاده، لبخند رو صورتش محو شد و گفت:خوبی؟
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم:معلومه تو کنارمی خوب نباشم.
لبخند زد بوسه‌ی رو گونه‌م کاشت با چشمای گشاد شده خیره شدم بهش، شونه‌ بالا انداخت و گفت: دلتنگت بودم.
سرم رو روی شونه‌‌ش گذاشتم و گفتم:منم، خداروشکر سالمی.

تهیونگ ویو
رو به سقف دراز کشیده بودم به کاری که انجام داده بودم فکر می‌کردم، یوری دنبالم نیومد یعنی کادو رو پذیرفت؟
هرچه بیشتر راجع بهش فکر می‌کردم خوشحال‌تر میشدم.
با صدای که از بیرون چادر شنیدم بلند شدم و از چادر بیرون رفتم.

غلط املایی بود معذرت 💙
دیدگاه ها (۵)

بازمانده ادامه پارت ۹تهیونگ:تو اینجا!متعجب به دستاش زُل زدم ...

بازمانده ادامه پارت ۹گفت:هرچه بخوای انجام میدم.دستم رو کشیدم...

بازمانده ادامه پارت ۸ به دست آوردن کوک آسون نبود و نمی‌خواست...

بازمانده ادامه پارت ۸لباسم خونی بود، و بوی خونی که به مشامم ...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط