بازمانده
بازمانده
پارت ۱۰
دفاع دربرابر اونا برامون سخت بود، سربازا مردم عادی که تو پناهگاه بودن کموبیش تبدیل شده بودن و همین باعث شده بود تا به تعداد شون افزوده بشه، نمیدونم چجوری به داخل پناهگاه اومده بودند ولی انگار در نداشتن پناهگاه شانسِ برای ورود اونا بود.
کوک روی ماشین ايستاده بود و دستش به سمتمون دراز بود دستش رو گرفتم و کنارش بالا شدم، و بعد به دنبال کیم از این ماشین به ماشین بعدی پریدم.
سقف اتوبوس رو پایین اومدم و روی ماشین بعدی ایستادیم، کیم هر هیولایی رو میدید با یه تیر خلاصش میکرد طولی نکشید کیم با گرفتن مینجی اجازه داد تا کوک و یونا هم پایین بیان.
بالاخره موانع تموم شدن ما هم از پناهگاه خارج شدیم با سرعت تو تاریکی که هیچی درست دیده نمیشد و فقط نور ماه بود که بهم اجازه میداد تا اطرافمون رو ببینیم دنبال ماشین بودیم چون پیاده خطرناکتر بود.
هرکدوم به سمت ماشین میرفتیم و به امید اینکه بشه روشنش کرد ولی اون ناامید پسمون میزد...
سریع خودم رو به سمت ناله جیغمانند رسوندم، چاقوی وسط پیشونی زامبی فرو رفته بود، صورت یونا غمناک و خونی بود، چشماش برق میزد ولی واسه خوشحالی نبود، جایی گاز رو گردنش خودنمایی میکرد، قدمی به جلو برداشتم که دستی مانعم شد با صدای که توش ناراحتی موج میزد زمزمه کردم:یونا!!
میان اشک ریختناش لبخند میزد..طاقت نیاوردم و دست کوک رو پس زدم و سمتش رفتم دو طرف شونهش رو گرفتم و بهش اخطار دادم که نمیتونه تنهام بزاره.
یوری:تو یکی از اونا نمیشی! یونا....
سفیدی چشماش کمکم رنگ عوض میکرد، رگهاش بالا زده بود و رنگش هرلحظه سفیدتر میشد.
دستام رو پس زد و برای آروم کردنم گفت:زندگی خوبی داشته باش، فرصت نکردم بگم، ولی من هرچقدر باهات بد بودم تو بهم کمک کردی، ممنونم یوری...
سرش رو سمت تهیونگ کرد و گفت:نمیدونم چرا، ولی حسِ بهم میگفت اون برای من نبود، ولی ممنون.
زمان رفتن بود، نمیخواستم ازش جدا شم، نمیخواستم یکی دیگه رو هم از دست بدم.
یونا:برین.
دستم کشیده شد و مجبور شدم راه بیوفتم، تا آخرین لحظه نگاش میکردم حتی زمانیکه تبدیل شد.
کیم ماشین که جلومون بود رو روشن کرد و شانس برای فرار بهممون داد..
قبل سوار شدن به راه اومدهمون نگاه کردم، زامبیهای که دنبالمون میکرد سرعتشون کم بود، ولی میان چهرههای ناآشنا آشنایی بود، خیسِ اشک رو دوباره حس کردم، لبم رو گزیدم و تا دیر نشده سوار شدم.
ماشین حرکت کرد، سرم رو به تکیه صندلی چسبوندم و بیصدا اشک ریختم، بسته بودن چشمام باعث شده بودند تا خاطرات که با یونا داشتم جلوم نمایان بشن، هرچند خاطرات خوبی نبودند...
غلط املایی بود معذرت ❤
پارت ۱۰
دفاع دربرابر اونا برامون سخت بود، سربازا مردم عادی که تو پناهگاه بودن کموبیش تبدیل شده بودن و همین باعث شده بود تا به تعداد شون افزوده بشه، نمیدونم چجوری به داخل پناهگاه اومده بودند ولی انگار در نداشتن پناهگاه شانسِ برای ورود اونا بود.
کوک روی ماشین ايستاده بود و دستش به سمتمون دراز بود دستش رو گرفتم و کنارش بالا شدم، و بعد به دنبال کیم از این ماشین به ماشین بعدی پریدم.
سقف اتوبوس رو پایین اومدم و روی ماشین بعدی ایستادیم، کیم هر هیولایی رو میدید با یه تیر خلاصش میکرد طولی نکشید کیم با گرفتن مینجی اجازه داد تا کوک و یونا هم پایین بیان.
بالاخره موانع تموم شدن ما هم از پناهگاه خارج شدیم با سرعت تو تاریکی که هیچی درست دیده نمیشد و فقط نور ماه بود که بهم اجازه میداد تا اطرافمون رو ببینیم دنبال ماشین بودیم چون پیاده خطرناکتر بود.
هرکدوم به سمت ماشین میرفتیم و به امید اینکه بشه روشنش کرد ولی اون ناامید پسمون میزد...
سریع خودم رو به سمت ناله جیغمانند رسوندم، چاقوی وسط پیشونی زامبی فرو رفته بود، صورت یونا غمناک و خونی بود، چشماش برق میزد ولی واسه خوشحالی نبود، جایی گاز رو گردنش خودنمایی میکرد، قدمی به جلو برداشتم که دستی مانعم شد با صدای که توش ناراحتی موج میزد زمزمه کردم:یونا!!
میان اشک ریختناش لبخند میزد..طاقت نیاوردم و دست کوک رو پس زدم و سمتش رفتم دو طرف شونهش رو گرفتم و بهش اخطار دادم که نمیتونه تنهام بزاره.
یوری:تو یکی از اونا نمیشی! یونا....
سفیدی چشماش کمکم رنگ عوض میکرد، رگهاش بالا زده بود و رنگش هرلحظه سفیدتر میشد.
دستام رو پس زد و برای آروم کردنم گفت:زندگی خوبی داشته باش، فرصت نکردم بگم، ولی من هرچقدر باهات بد بودم تو بهم کمک کردی، ممنونم یوری...
سرش رو سمت تهیونگ کرد و گفت:نمیدونم چرا، ولی حسِ بهم میگفت اون برای من نبود، ولی ممنون.
زمان رفتن بود، نمیخواستم ازش جدا شم، نمیخواستم یکی دیگه رو هم از دست بدم.
یونا:برین.
دستم کشیده شد و مجبور شدم راه بیوفتم، تا آخرین لحظه نگاش میکردم حتی زمانیکه تبدیل شد.
کیم ماشین که جلومون بود رو روشن کرد و شانس برای فرار بهممون داد..
قبل سوار شدن به راه اومدهمون نگاه کردم، زامبیهای که دنبالمون میکرد سرعتشون کم بود، ولی میان چهرههای ناآشنا آشنایی بود، خیسِ اشک رو دوباره حس کردم، لبم رو گزیدم و تا دیر نشده سوار شدم.
ماشین حرکت کرد، سرم رو به تکیه صندلی چسبوندم و بیصدا اشک ریختم، بسته بودن چشمام باعث شده بودند تا خاطرات که با یونا داشتم جلوم نمایان بشن، هرچند خاطرات خوبی نبودند...
غلط املایی بود معذرت ❤
- ۵.۴k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط