بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۹
تهیونگ:تو اینجا!
متعجب به دستاش زُل زدم و ادامه دادم:این دست تو....
برای احترام سر خم کرد و گفت:ممنونم بابت کادو، خیلی دوسش داشتم.
تهیونگ:ولی.....
دستم رو به پشت گردنم رسوندم و خنده زورکی تحویل یونا دادم...
تهیونگ:خوشحالم که دوسش داشتی.
لبخند زد و گفت:ولی مناسبت این چیه؟
تهیونگ:مناسبت خاصی نداره همنجوری دوسش داشتم..
یونا:بازم ممنون.
تهیونگ:خواهش میکنم
چندلحظهی هردو ساکت شدیم چون نمیخواستم بیشتر ازاین زیربار حرفای یونا برم گفتم:راستش من خستهام، میشه برم استراحت کنم!
یونا:اوه البته، بفرمایید ممنون، فعلا..
چنددقیقه ایستاد موندم تا یونا بره زمانیکه از جلو چشمام ناپدید شد سمت چادرشون راه افتادم.
دم در از اومدنم منصرف شدم، ولی باید باهاش حرف میزدم نباید اینکارو میکرد الان یونا فکر میکنه بهش حسی دارم.
بدون اینکه متوجهم بشن از دم در نگاهشون میکردم، با دیدن رابطه کوک و یوری حسرت میخوردم که کاش زودتر قبل کوک باهاش آشنا شده بودم اونوقت مجبور نبودم اینقدر تلاش کنم.
کوک سرش رو روی پا یوری گذاشته بود و انگار خواب بود، یوری انگار داشت تو گوشیش چیزیو میخوند و یونا که دوباره برگشته بود به چادر لباس رو با عشق فراوان تو کولهش میگذاشت، مینجی که داشت با بقیه بچههای چادر با اسباببازی که کوک براش آورده بود بازی میکرد، اینا خانواده خوبی بودن، شاید نباید اعتراف میکردم.
یوری ویو
یوری:کوک خوابی.
با نشنیدن جواب از نزد کوک سرش رو آروم بلند کردم و روی پتو گذاشتم و بعد نیمخیز نزدیک یونا شدم و گفتم:میرم ببينم شام کِی میدن.
با سر تایید کرد، آروم از اونجا دور شدم، و چادر رو ترک کردم، میخواستم سمت صف طولانی که برای غذا جمع شده بودند برم که دنبال کسی کشیده شدم.
با ایستادنش چون نمیخواستم باهاش روبرو بشم دستم رو از حلقه دستش رها کردم و با قدمهای بلند سعی کردم از اونجا دور بشم که سريعتر ازمن سدراهم قرار گرفت.
خنده عصبی کردم و گفتم:چیه، باز چته.
تهیونگ:چرا دادش به یونا، هوم چرا باید کادو که واسه تو بود رو یونا داشته باشه؟
یوری:میخوای برم جلو کوک و بگم تو بهم کادو دادی، بس کن قبل اینکه اوضاع بدتر بشه تمومش کن.
تهیونگ:دیر شده از چیزی که تو فکرش رو میکنی دیر شده....
با صدای بلند وسط حرفش پریدم و گفتم:عوضی تو میدونی من کوک رو دوست دارم، بعد الان اومدی اعتراف میکنی، مگه قحطی دختر اومده، اصلا با یونا برو اون هم خوشگله هم پول داره، هم خانواده، من حتی مامان بابام ندارم....فقط دست از سرم بردار.
حرفام رو محکم تو صورتش گفتم و خواستم نادیدهش بگیرم و از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت:هرچه بخوای انجام میدم.
غلط املایی بود معذرت 💖
ادامه پارت ۹
تهیونگ:تو اینجا!
متعجب به دستاش زُل زدم و ادامه دادم:این دست تو....
برای احترام سر خم کرد و گفت:ممنونم بابت کادو، خیلی دوسش داشتم.
تهیونگ:ولی.....
دستم رو به پشت گردنم رسوندم و خنده زورکی تحویل یونا دادم...
تهیونگ:خوشحالم که دوسش داشتی.
لبخند زد و گفت:ولی مناسبت این چیه؟
تهیونگ:مناسبت خاصی نداره همنجوری دوسش داشتم..
یونا:بازم ممنون.
تهیونگ:خواهش میکنم
چندلحظهی هردو ساکت شدیم چون نمیخواستم بیشتر ازاین زیربار حرفای یونا برم گفتم:راستش من خستهام، میشه برم استراحت کنم!
یونا:اوه البته، بفرمایید ممنون، فعلا..
چنددقیقه ایستاد موندم تا یونا بره زمانیکه از جلو چشمام ناپدید شد سمت چادرشون راه افتادم.
دم در از اومدنم منصرف شدم، ولی باید باهاش حرف میزدم نباید اینکارو میکرد الان یونا فکر میکنه بهش حسی دارم.
بدون اینکه متوجهم بشن از دم در نگاهشون میکردم، با دیدن رابطه کوک و یوری حسرت میخوردم که کاش زودتر قبل کوک باهاش آشنا شده بودم اونوقت مجبور نبودم اینقدر تلاش کنم.
کوک سرش رو روی پا یوری گذاشته بود و انگار خواب بود، یوری انگار داشت تو گوشیش چیزیو میخوند و یونا که دوباره برگشته بود به چادر لباس رو با عشق فراوان تو کولهش میگذاشت، مینجی که داشت با بقیه بچههای چادر با اسباببازی که کوک براش آورده بود بازی میکرد، اینا خانواده خوبی بودن، شاید نباید اعتراف میکردم.
یوری ویو
یوری:کوک خوابی.
با نشنیدن جواب از نزد کوک سرش رو آروم بلند کردم و روی پتو گذاشتم و بعد نیمخیز نزدیک یونا شدم و گفتم:میرم ببينم شام کِی میدن.
با سر تایید کرد، آروم از اونجا دور شدم، و چادر رو ترک کردم، میخواستم سمت صف طولانی که برای غذا جمع شده بودند برم که دنبال کسی کشیده شدم.
با ایستادنش چون نمیخواستم باهاش روبرو بشم دستم رو از حلقه دستش رها کردم و با قدمهای بلند سعی کردم از اونجا دور بشم که سريعتر ازمن سدراهم قرار گرفت.
خنده عصبی کردم و گفتم:چیه، باز چته.
تهیونگ:چرا دادش به یونا، هوم چرا باید کادو که واسه تو بود رو یونا داشته باشه؟
یوری:میخوای برم جلو کوک و بگم تو بهم کادو دادی، بس کن قبل اینکه اوضاع بدتر بشه تمومش کن.
تهیونگ:دیر شده از چیزی که تو فکرش رو میکنی دیر شده....
با صدای بلند وسط حرفش پریدم و گفتم:عوضی تو میدونی من کوک رو دوست دارم، بعد الان اومدی اعتراف میکنی، مگه قحطی دختر اومده، اصلا با یونا برو اون هم خوشگله هم پول داره، هم خانواده، من حتی مامان بابام ندارم....فقط دست از سرم بردار.
حرفام رو محکم تو صورتش گفتم و خواستم نادیدهش بگیرم و از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت:هرچه بخوای انجام میدم.
غلط املایی بود معذرت 💖
- ۶.۱k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط