[̲̅P̲̅][̲̅a̲̅][̲̅r̲̅][̲̅t̲̅][̲̅[̲̅3̲̅]
[̲̅P̲̅][̲̅a̲̅][̲̅r̲̅][̲̅t̲̅][̲̅[̲̅3̲̅]
~
به هر حال با خونسردی همونجا که بودم ایستادم و دست به سینه شدم.
_ بجنب!... دیگه وقتشه در کمدو باز کنی!
پوکر گفتم: «من هر روز این کارو میکنم...»
_ پس الانم میتونی انجامش بدی!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و به سمت کمد رفتم دستم رو سمت دست گیرههای نقرهای کمد بردم... چند سانت بیشتر نمونده بود تا دستگیره رو لمس کنم اما یه دفعه گوشم سوت کشید. دستامو رو گوشام گذاشتم... یه تئوری تو ذهنم با رنگ قرمز تایپ شد. قبلا تو پینترست دیده خونده بودمش اما اولین باره که اتفاق میوفته...
«گذشتگان بر این باور بودند، زمانی گوش سوت میکشد که فرشتگان محافظ قصد هشدار دادن را دارند.»
فکر کردم شاید بهتر باشه در کمدو باز نکنم.... اما...
_ من خودمم میتونم این درو باز کنم! میخوام تو انجامش بدی!
به ناچار دستگیرههارو کشیدم و کمدو باز کردم. با دیدن صحنه روبهروم به قدری شوکه شدم که به جز فرم چشمام، بدم حتی یه میل هم تکون نخورد... تو سایه مردی رو میدیدم. درصد هیکل با پیراهن سفید حریر و شنلی که از داخل قرمز و از بیرون مشکی بود.
کم کم سرش رو بالا آورد و یهو صورتش با سرعت نور روبهروی صورتم قرار گرفت. بدنش هنوز توی کمد بود. چشمای آبی رنگش حالا کاملا معلوم بود. لبخند به لب اومد بیرون و برخلاف انتظارم خیلی بچگانه گفت: «دالی!»
درست عین این ددی فاکرا که برا مامیشون بیبی بوی میشن.
نگاه جاذبه دا شو از من گرفت و داخل کمد برگشت. خودشو تکوند و با صدایی که قطعا اگر ذرهای از هرزگی در وجودم داشتم باعث میشد امشب را با او سر کنم و نفس سردش زمزمه کرد: «این برای آشنایی کافیه!» و بعد یه پاشو بیرون گذاشت. نمیدونم چرا نمیتونم تکون بخورم. درحالی که پای دیگشو بیرو میزاشت گفت: «میدونی سوهی... ١۴ سال تو یه کمد بودن خیلی مسخره و به بیان شما ترسناکه!»
#Crfic
~
به هر حال با خونسردی همونجا که بودم ایستادم و دست به سینه شدم.
_ بجنب!... دیگه وقتشه در کمدو باز کنی!
پوکر گفتم: «من هر روز این کارو میکنم...»
_ پس الانم میتونی انجامش بدی!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و به سمت کمد رفتم دستم رو سمت دست گیرههای نقرهای کمد بردم... چند سانت بیشتر نمونده بود تا دستگیره رو لمس کنم اما یه دفعه گوشم سوت کشید. دستامو رو گوشام گذاشتم... یه تئوری تو ذهنم با رنگ قرمز تایپ شد. قبلا تو پینترست دیده خونده بودمش اما اولین باره که اتفاق میوفته...
«گذشتگان بر این باور بودند، زمانی گوش سوت میکشد که فرشتگان محافظ قصد هشدار دادن را دارند.»
فکر کردم شاید بهتر باشه در کمدو باز نکنم.... اما...
_ من خودمم میتونم این درو باز کنم! میخوام تو انجامش بدی!
به ناچار دستگیرههارو کشیدم و کمدو باز کردم. با دیدن صحنه روبهروم به قدری شوکه شدم که به جز فرم چشمام، بدم حتی یه میل هم تکون نخورد... تو سایه مردی رو میدیدم. درصد هیکل با پیراهن سفید حریر و شنلی که از داخل قرمز و از بیرون مشکی بود.
کم کم سرش رو بالا آورد و یهو صورتش با سرعت نور روبهروی صورتم قرار گرفت. بدنش هنوز توی کمد بود. چشمای آبی رنگش حالا کاملا معلوم بود. لبخند به لب اومد بیرون و برخلاف انتظارم خیلی بچگانه گفت: «دالی!»
درست عین این ددی فاکرا که برا مامیشون بیبی بوی میشن.
نگاه جاذبه دا شو از من گرفت و داخل کمد برگشت. خودشو تکوند و با صدایی که قطعا اگر ذرهای از هرزگی در وجودم داشتم باعث میشد امشب را با او سر کنم و نفس سردش زمزمه کرد: «این برای آشنایی کافیه!» و بعد یه پاشو بیرون گذاشت. نمیدونم چرا نمیتونم تکون بخورم. درحالی که پای دیگشو بیرو میزاشت گفت: «میدونی سوهی... ١۴ سال تو یه کمد بودن خیلی مسخره و به بیان شما ترسناکه!»
#Crfic
۲.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.