[̲̅P̲̅][̲̅a̲̅][̲̅r̲̅][̲̅t̲̅][̲̅4̲̅]
[̲̅P̲̅][̲̅a̲̅][̲̅r̲̅][̲̅t̲̅][̲̅4̲̅]
~
دوباره صورتشو بالا گرفت. اینبار بهتر میدیدمش؛ لبهای سرخ، نگاه سرد، پیرسینگ لب و ابرو و صورت جذاب و فریبنده... فقط دو موجود میتونن همچین چهرهای داشته باشن... فرشتهها و...
_ خوناشامها... دختر باهوشی هستی کیم سوهی!
با حالت دفاعی یک قدم عقب رفتم.
_ دروغه! هیولاها وجود ندارن!
لبخند مرموزانهای به لبش نشست. همزمان با عقب رفتنم جلو اومد و زمزمه کرد: «خوب میدونی که ما وجود داریم!» به دیوار خوردم و اون نزدیک و نزدیکتر شد. قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد. به یک قدمیم رسید و لبخندش به یه لبخند کیوت بچگانه تبدیل شد.
_ من نمیخوام اذیتت کنم فقط میخوام از منبع قدرتم محافظت کنم!
منبع قدرت؟... یعنی اون لیسوعه؟
_ خب اون اسم مال اون کتابه،اسم واقعیم جئون جونکوکه!
از اینکه کسی بهم نزدیک شه خوشم نمیاد. راستش عصبیم میکنه! خودمو بیشتر به دیوار فشردم.
_ برو عقب...
با لبخند محوی عقب رفت.
_ یادم نبود عصبی میشی!
تک خندهای زدم و گفتم: «خوبه تو این ١۴ سال با شخصیتم آشنایی پیدا کردی!» فک کنم داشتیم با هم کنار میومدیم که گوشیم دست خورد. جونکوک با اخم ملایمی به گوشی نگاه کرد و گوشی از روی میز آرایشی با سرعت نور جلو چشاش قرار گرفت. نیازی نبود حدس بزنم قطعا مامانم بود. پوزخند زد و یه ابرو بالا داد.
_ MoM?
بعد گوشی از روبهروی اون رو به روی من وایساد. با حالت خیلی جدی گفت: «جواب بده و بگو همه چیز عادیه!» با سر تایید کردم و گوشی رو از تو هوا گرفتم.
_ سلام مامان!
_ عزیزم خوبی؟
شاید انتظار داشته باشید بگم صدای مامانم بهم آرامش میداد اما نسبت بهش کاملا خنثی بودم؛ ولی وانمود کردم حس خوبی دارم.
_ آره! تکالیفمو انحام دادم و الان دارم استراحت میکنم...
_ خیلی خب! مزاحمت نمیشم دخترم:) دوست دارم... خدافظ!
بی دلیل لبخند غمناکی زدم.
_ خدافظ:)
گوشی رو قطع کردم و سمت جونکوک گرفتمش.
_ میخوای چیکار کنی؟
شونه بالا انداخت و با لبخند ترحم آمیزی گفت: «هیچی! فقط میخوام از تو محافظت کنم!» گوشیو سمت خودم کشیدم و پرسشی تکونش دادم.
_ یعنی بزارمش تو جیبم؟
مایل به لایک و کام؟
#Crfic
#بی_تی_اس
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#کیپاپ
#فیک
~
دوباره صورتشو بالا گرفت. اینبار بهتر میدیدمش؛ لبهای سرخ، نگاه سرد، پیرسینگ لب و ابرو و صورت جذاب و فریبنده... فقط دو موجود میتونن همچین چهرهای داشته باشن... فرشتهها و...
_ خوناشامها... دختر باهوشی هستی کیم سوهی!
با حالت دفاعی یک قدم عقب رفتم.
_ دروغه! هیولاها وجود ندارن!
لبخند مرموزانهای به لبش نشست. همزمان با عقب رفتنم جلو اومد و زمزمه کرد: «خوب میدونی که ما وجود داریم!» به دیوار خوردم و اون نزدیک و نزدیکتر شد. قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد. به یک قدمیم رسید و لبخندش به یه لبخند کیوت بچگانه تبدیل شد.
_ من نمیخوام اذیتت کنم فقط میخوام از منبع قدرتم محافظت کنم!
منبع قدرت؟... یعنی اون لیسوعه؟
_ خب اون اسم مال اون کتابه،اسم واقعیم جئون جونکوکه!
از اینکه کسی بهم نزدیک شه خوشم نمیاد. راستش عصبیم میکنه! خودمو بیشتر به دیوار فشردم.
_ برو عقب...
با لبخند محوی عقب رفت.
_ یادم نبود عصبی میشی!
تک خندهای زدم و گفتم: «خوبه تو این ١۴ سال با شخصیتم آشنایی پیدا کردی!» فک کنم داشتیم با هم کنار میومدیم که گوشیم دست خورد. جونکوک با اخم ملایمی به گوشی نگاه کرد و گوشی از روی میز آرایشی با سرعت نور جلو چشاش قرار گرفت. نیازی نبود حدس بزنم قطعا مامانم بود. پوزخند زد و یه ابرو بالا داد.
_ MoM?
بعد گوشی از روبهروی اون رو به روی من وایساد. با حالت خیلی جدی گفت: «جواب بده و بگو همه چیز عادیه!» با سر تایید کردم و گوشی رو از تو هوا گرفتم.
_ سلام مامان!
_ عزیزم خوبی؟
شاید انتظار داشته باشید بگم صدای مامانم بهم آرامش میداد اما نسبت بهش کاملا خنثی بودم؛ ولی وانمود کردم حس خوبی دارم.
_ آره! تکالیفمو انحام دادم و الان دارم استراحت میکنم...
_ خیلی خب! مزاحمت نمیشم دخترم:) دوست دارم... خدافظ!
بی دلیل لبخند غمناکی زدم.
_ خدافظ:)
گوشی رو قطع کردم و سمت جونکوک گرفتمش.
_ میخوای چیکار کنی؟
شونه بالا انداخت و با لبخند ترحم آمیزی گفت: «هیچی! فقط میخوام از تو محافظت کنم!» گوشیو سمت خودم کشیدم و پرسشی تکونش دادم.
_ یعنی بزارمش تو جیبم؟
مایل به لایک و کام؟
#Crfic
#بی_تی_اس
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#کیپاپ
#فیک
۳.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.