رمان شب مافیایی👽
رمان شب مافیایی👽
😈پارت اخر😈
یه قطره اشک رو صورتم ریخت واقعا شک شده بودم پاها سست شد و مغزم دستور هیچ کاری رو نمیداد
حس میکردم بازم توهم زدم
_ نینا....
+ این بازم توهم ؟
_ ایندفعه واقعیه
حتی یه پلکم نمیزدم ترسیدم اگه چشمان و ببندم دوباره بک از پیشم میره
بکهیون دستم و گرفت و منو کشید تو بغلش
احکام تند تر می ریختن
بکهیون دستش و نوازش وار روی سرم میکشید
_ گریه نکن بیب .... منم دیگه گریه نمیکنم باش؟
محکم دستمو دور کمرش حلقه کردم
+ دل خیلییییی واست تنگ شده بود
_ من بیشتر
................. ........
نشسته بودیم همه تو پذیرایی
جو سنگین بود و همه ساکت بودن
+ اممممم.....چیزه...... میگم بک تازه از امریکا اومده نمیخواید بهش خوش امد بگین...
بابا_ خب پسرم .... امریکا چطور بود؟
بکهیون با تعجب بهم نگاه کرد....
من با چشم بهش فهموندم که جواب بابا رو بده....
بک_ خ....خب خوب بود
مامان_ حال پدر و مادرت چطوره؟
بک_ اونا هم خوبن
بابا_ هنوز از امریکا برنگشتن؟
بک_ نه
من_ مامان و بابا من و بک تصمیم گرفتیم حالا که بک اومده باهم ازدواج کنیم...
بابا_ مادر و پدرش میدونن؟
بک_ بهشون میگم
بابا و مامان _ باید فکرامونو کنیم...
( یک ماه بعد)
منو بک باهم ازدواج کردم به هم قول دادیم تا اخر عمر با هم بمونیم
پایان
لایک و کامنت یادتون نره کیوتا
😈پارت اخر😈
یه قطره اشک رو صورتم ریخت واقعا شک شده بودم پاها سست شد و مغزم دستور هیچ کاری رو نمیداد
حس میکردم بازم توهم زدم
_ نینا....
+ این بازم توهم ؟
_ ایندفعه واقعیه
حتی یه پلکم نمیزدم ترسیدم اگه چشمان و ببندم دوباره بک از پیشم میره
بکهیون دستم و گرفت و منو کشید تو بغلش
احکام تند تر می ریختن
بکهیون دستش و نوازش وار روی سرم میکشید
_ گریه نکن بیب .... منم دیگه گریه نمیکنم باش؟
محکم دستمو دور کمرش حلقه کردم
+ دل خیلییییی واست تنگ شده بود
_ من بیشتر
................. ........
نشسته بودیم همه تو پذیرایی
جو سنگین بود و همه ساکت بودن
+ اممممم.....چیزه...... میگم بک تازه از امریکا اومده نمیخواید بهش خوش امد بگین...
بابا_ خب پسرم .... امریکا چطور بود؟
بکهیون با تعجب بهم نگاه کرد....
من با چشم بهش فهموندم که جواب بابا رو بده....
بک_ خ....خب خوب بود
مامان_ حال پدر و مادرت چطوره؟
بک_ اونا هم خوبن
بابا_ هنوز از امریکا برنگشتن؟
بک_ نه
من_ مامان و بابا من و بک تصمیم گرفتیم حالا که بک اومده باهم ازدواج کنیم...
بابا_ مادر و پدرش میدونن؟
بک_ بهشون میگم
بابا و مامان _ باید فکرامونو کنیم...
( یک ماه بعد)
منو بک باهم ازدواج کردم به هم قول دادیم تا اخر عمر با هم بمونیم
پایان
لایک و کامنت یادتون نره کیوتا
۴۳.۱k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.