رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۸
دستمو روي شالم گذاشتم و تا تونستم دویدم که
صداي دادشو شنیدم: تو یه بیرحم خودخواهی
لعنتی.
سعی کردم اشکمو پس بزنم.
من بیرحم نیستم، فقط میترسم.
مشتهامو به در کوبیدم.
همین که در باز شد وارد شدم و کفشمو بیرون
آوردم.
عطیه: چی شد؟
سعی کردم بغضمو پنهان کنم.
از کنارشون رد و وارد اتاق شدم.
اون سه تا نبودند.
شالو از سرم کندم و از پلههاي تخت بالا رفتم و
بلافاصله خوابیدم و پتو رو روي سرم کشیدم.
محدثه: مطهره میگم چی شد؟
با عصبانیت و بغض داد زدم: برید بیرون، نمیخوام
حرف بزنم.
محدثه: آخه...
عطیه: بذار تنها باشه فردا ازش میپرسیم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو روي هم فشار
دادم تا اشکم نریزه.
من بیرحم نیستم.
*******
امروز قرار بود تا ظهر همه دور هم باشیم و ناهار
بخوریم و بعد بعدازظهر به سمت تهران راه بیوفتیم.
کلاه آفتابیمو روي سرم گذاشتم و از ویلا بیرون
اومدم.
محدثه: نمیخواي تعریف کنی دیشب چی شد؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
-اتفاق خاصی نیفتاد فقط با استاد بحثم شد.
عطیه با بدجنسی گفت: او، پس دخترمون چون
استاد باهاش بد رفتاري کرده دلش گرفته شده بود.
پوزخند محوي زدم.
اینها به چی فکر میکنند، بذار تو خیال خودشون
باشند.
ساحل حسابی شلوغ بود و سر و صداشون با صداي
آب ترکیب میشد.
محدثه نگاهشو اطراف چرخوند.
-جون عجب پسراي جیگرینا.
من و عطیه جدي بهش نگاه کردیم که یه نیم نگاهی بهمون انداخت.
-یعنی چیزه... خدا براي مادرشون نگهشون داره.
جلوي ویلاي استاد که رسیدیم مکث کردم و بهش
نگاهی انداختم.
امیدوارم منو ببخشید.
عطیه و محدثه رو دیدم که واسه هم چشم و ابرو
رفتن.
یه دفعه در باز شد و استاد درحالی که یه لباس
سفید جذب آستین کوتاه تنش بود بیرون اومد که
هل کردم و سریع از ویلا رد شدم.
دور که شدیم وایسادم و چرخیدم.
به همراه دوتا از استادها بیرون اومد که دست
یکیشون توپ والیبال بود.
دختراي خر ذوق شده و پسراي کلاسمون به
سمتشون رفتند که دستم خود به خود مشت شد.
صداي خندون بلندشو شنیدم.
-واسه والیبال فقط دوازده نفر میخوایم که الان سه
تاش پر شده پس شلوغ نکنید.
همه رو کنار زد و به این سمت اومد که بعضیها پشت سرش اومدند.
سریع چرخیدم.
عطیه و محدثه به دیوار یه ویلا تکیه دادند.
استاد از کنارمون رد شد که محدثه بلند گفت: سلام
استاد.
دندونهامو روي هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
استاد به طرفمون چرخید.
خواستم بچرخم که عطیه بازومو گرفت و نذاشت.
از این دوتا بشر باید ترسید.
استاد: سلام.
سرمو پایین انداختم.
صداي پوزخندشو شنیدم و بعد باز راهشو ادامه داد.
با حرص بهش نگاه کردم.
-واسه ننهت پوزخند بزن.
محدثه: انگار میونتون یه خرده شکر...
با نگاهی که بهش انداختم لال شد.
عطیه به بازومون زد.
ادامه دارد..
#پارت_۶۸
دستمو روي شالم گذاشتم و تا تونستم دویدم که
صداي دادشو شنیدم: تو یه بیرحم خودخواهی
لعنتی.
سعی کردم اشکمو پس بزنم.
من بیرحم نیستم، فقط میترسم.
مشتهامو به در کوبیدم.
همین که در باز شد وارد شدم و کفشمو بیرون
آوردم.
عطیه: چی شد؟
سعی کردم بغضمو پنهان کنم.
از کنارشون رد و وارد اتاق شدم.
اون سه تا نبودند.
شالو از سرم کندم و از پلههاي تخت بالا رفتم و
بلافاصله خوابیدم و پتو رو روي سرم کشیدم.
محدثه: مطهره میگم چی شد؟
با عصبانیت و بغض داد زدم: برید بیرون، نمیخوام
حرف بزنم.
محدثه: آخه...
عطیه: بذار تنها باشه فردا ازش میپرسیم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو روي هم فشار
دادم تا اشکم نریزه.
من بیرحم نیستم.
*******
امروز قرار بود تا ظهر همه دور هم باشیم و ناهار
بخوریم و بعد بعدازظهر به سمت تهران راه بیوفتیم.
کلاه آفتابیمو روي سرم گذاشتم و از ویلا بیرون
اومدم.
محدثه: نمیخواي تعریف کنی دیشب چی شد؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
-اتفاق خاصی نیفتاد فقط با استاد بحثم شد.
عطیه با بدجنسی گفت: او، پس دخترمون چون
استاد باهاش بد رفتاري کرده دلش گرفته شده بود.
پوزخند محوي زدم.
اینها به چی فکر میکنند، بذار تو خیال خودشون
باشند.
ساحل حسابی شلوغ بود و سر و صداشون با صداي
آب ترکیب میشد.
محدثه نگاهشو اطراف چرخوند.
-جون عجب پسراي جیگرینا.
من و عطیه جدي بهش نگاه کردیم که یه نیم نگاهی بهمون انداخت.
-یعنی چیزه... خدا براي مادرشون نگهشون داره.
جلوي ویلاي استاد که رسیدیم مکث کردم و بهش
نگاهی انداختم.
امیدوارم منو ببخشید.
عطیه و محدثه رو دیدم که واسه هم چشم و ابرو
رفتن.
یه دفعه در باز شد و استاد درحالی که یه لباس
سفید جذب آستین کوتاه تنش بود بیرون اومد که
هل کردم و سریع از ویلا رد شدم.
دور که شدیم وایسادم و چرخیدم.
به همراه دوتا از استادها بیرون اومد که دست
یکیشون توپ والیبال بود.
دختراي خر ذوق شده و پسراي کلاسمون به
سمتشون رفتند که دستم خود به خود مشت شد.
صداي خندون بلندشو شنیدم.
-واسه والیبال فقط دوازده نفر میخوایم که الان سه
تاش پر شده پس شلوغ نکنید.
همه رو کنار زد و به این سمت اومد که بعضیها پشت سرش اومدند.
سریع چرخیدم.
عطیه و محدثه به دیوار یه ویلا تکیه دادند.
استاد از کنارمون رد شد که محدثه بلند گفت: سلام
استاد.
دندونهامو روي هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
استاد به طرفمون چرخید.
خواستم بچرخم که عطیه بازومو گرفت و نذاشت.
از این دوتا بشر باید ترسید.
استاد: سلام.
سرمو پایین انداختم.
صداي پوزخندشو شنیدم و بعد باز راهشو ادامه داد.
با حرص بهش نگاه کردم.
-واسه ننهت پوزخند بزن.
محدثه: انگار میونتون یه خرده شکر...
با نگاهی که بهش انداختم لال شد.
عطیه به بازومون زد.
ادامه دارد..
۴۳۲
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.