رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۰
عطیه: میگی تو آیندمون چیه؟
محدثه: امیدوارم یه چیز خوب باشه، یه شوهر
لاکچري جنتلمن.
پوکر فیس به دریا نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید.
-والا.
سنگینی نگاهیو رو خودم حس میکردم.
نگاهمو کمی چرخوندم که با همون پسره ایمان
چشم تو چشم شدم.
سریع نگاهشو ازم گرفت و به سمت دریا چرخید و
از چاییش خورد.
نفس عمیقی کشیدم.
"تو دور ریخته نمیشی، تو مال منی"
قلبم کمی ضربان گرفت که دستمو روش گذاشتم.
به آسمون نگاه کردم.
خدایا چی تو سرنوشتم گذاشتی؟
یه کسی کمی نزدیک بهم وایساد ولی توجهی نکردم
و چشمهامو بستم.
باد نوازشوار به صورتم میخورد.
-دریا رو دوست دارم.
با شنیدن صداي استاد از جا پریدم و سریع به
سمتش چرخیدم.
دست به سینه به دریا خیره بود.
دستمو روي قلبم گذاشتم و کمی ازش دور شدم.
محدثه: کیه که دریا رو دوست نداشته باشه استاد.
استاد با همون حالت گفت: دریا هم میتونه به یکی
امید زندگی بده و هم زندگیو از یکی بگیره، دریا
هم مثل بعضی از آدمهاست، گاهی اونقدر آرامش
توي خودش داره که باعث میشه تو هم آرامش
بگیري اما بعضی وقتها اونقدر بیرحم میشه که...
نفس عمیقی کشید.
-ازش دلخور و ناراحت میشی.
میدونستم داره به در میگه که دیوار بشنوه.
نگاهمو ازش گرفتم و به دریا دوختم.
-دریا دست خودش نیست، مجبور به بیرحمی
میشه، بخاطر عوامل اطرافش مثل طوفان.
-اما طوفان بالاخره تموم میشه و دریا به آرامش می
رسه جوري که انگار هیچ وقت طوفانی بهش نخورده.
اشک چشمهامو پر کرد و بهش نگاه کردم.
نگاه از دریا گرفت و چشمهاي مشکیش نگاهمو
شکار کرد.
-دریا بدون اینکه خودش بخواد امید زندگیه، به آدم ناامید، امید میده، یکیو از قعر تاریکی بیرون
میکشه.
بیطاقت گفتم: بسه استاد، تمومش کنید.
با غم پوزخندي زد.
-سخته که بیرحمیتو جلوي روت بیارم؟ نه؟
-من بیرحم نیستم.
-هستی.
-نیستم.
-هستی.
از جا پریدم و با عصبانیت گفتم: میگم نیستم فقط
میترسم.
عطیه گیج گفت: یکی به ما هم بگه چه خبره.
دستهاشو از هم باز کرد.
-از چی میترسی؟ هان؟
دستهاشو انداخت و عصبی آرومتر گفت: میگند
دنیا از هر چی که بترسی سرت میاره، تو اینجور
داري زندگی منو، خودتو داغون میکنی لعنتی.
صداي هین محدثه رو شنیدم.
ادامه دارد...
#پارت_۷۰
عطیه: میگی تو آیندمون چیه؟
محدثه: امیدوارم یه چیز خوب باشه، یه شوهر
لاکچري جنتلمن.
پوکر فیس به دریا نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید.
-والا.
سنگینی نگاهیو رو خودم حس میکردم.
نگاهمو کمی چرخوندم که با همون پسره ایمان
چشم تو چشم شدم.
سریع نگاهشو ازم گرفت و به سمت دریا چرخید و
از چاییش خورد.
نفس عمیقی کشیدم.
"تو دور ریخته نمیشی، تو مال منی"
قلبم کمی ضربان گرفت که دستمو روش گذاشتم.
به آسمون نگاه کردم.
خدایا چی تو سرنوشتم گذاشتی؟
یه کسی کمی نزدیک بهم وایساد ولی توجهی نکردم
و چشمهامو بستم.
باد نوازشوار به صورتم میخورد.
-دریا رو دوست دارم.
با شنیدن صداي استاد از جا پریدم و سریع به
سمتش چرخیدم.
دست به سینه به دریا خیره بود.
دستمو روي قلبم گذاشتم و کمی ازش دور شدم.
محدثه: کیه که دریا رو دوست نداشته باشه استاد.
استاد با همون حالت گفت: دریا هم میتونه به یکی
امید زندگی بده و هم زندگیو از یکی بگیره، دریا
هم مثل بعضی از آدمهاست، گاهی اونقدر آرامش
توي خودش داره که باعث میشه تو هم آرامش
بگیري اما بعضی وقتها اونقدر بیرحم میشه که...
نفس عمیقی کشید.
-ازش دلخور و ناراحت میشی.
میدونستم داره به در میگه که دیوار بشنوه.
نگاهمو ازش گرفتم و به دریا دوختم.
-دریا دست خودش نیست، مجبور به بیرحمی
میشه، بخاطر عوامل اطرافش مثل طوفان.
-اما طوفان بالاخره تموم میشه و دریا به آرامش می
رسه جوري که انگار هیچ وقت طوفانی بهش نخورده.
اشک چشمهامو پر کرد و بهش نگاه کردم.
نگاه از دریا گرفت و چشمهاي مشکیش نگاهمو
شکار کرد.
-دریا بدون اینکه خودش بخواد امید زندگیه، به آدم ناامید، امید میده، یکیو از قعر تاریکی بیرون
میکشه.
بیطاقت گفتم: بسه استاد، تمومش کنید.
با غم پوزخندي زد.
-سخته که بیرحمیتو جلوي روت بیارم؟ نه؟
-من بیرحم نیستم.
-هستی.
-نیستم.
-هستی.
از جا پریدم و با عصبانیت گفتم: میگم نیستم فقط
میترسم.
عطیه گیج گفت: یکی به ما هم بگه چه خبره.
دستهاشو از هم باز کرد.
-از چی میترسی؟ هان؟
دستهاشو انداخت و عصبی آرومتر گفت: میگند
دنیا از هر چی که بترسی سرت میاره، تو اینجور
داري زندگی منو، خودتو داغون میکنی لعنتی.
صداي هین محدثه رو شنیدم.
ادامه دارد...
۴۹۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.