رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۹
-بریم.
قدم برداشتیم.
از عمد به سمت جایی که تور والیبال بود رفتم.
عطیه: بیاین یه کم لب دریا بشینیم.
همونطور که میرفتم گفتم: شما برید بشینید.
محدثه کنارم اومد.
-پس منم میام.
چرخی به چشمهام دادم.
عطیه: ایش، خیلی نامردید پس منم میام.
دور از محل والیبال وایسادم.
اونو اون استادا داشتند با دختر و پسرا بازي می
کردند و چند نفرم دور زمین وایساده بودند و تماشا
میکردند.
خیره نگاهش کردم و به میلهی کنارم تکیه دادم.
انگار همهی اطراف واسم محو شده بود و فقط اونو
میدیدم.
"نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون؛ تو منو دوست داري"
تو رو دوست دارم؟ نمیدونم یا نه، خودمو میزنم به
ندونستن.
با اون هیکلش که بازي میکرد و توپو پرتاب می
کرد دلم میلرزید.
"شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی"
لبخند عمیقی روي لبم نشست.
یعنی فقط فقط به من کشش داره؟
زود سرمو به چپ و راست تکون دادم و بین انگشت
اشاره و شستمو گاز گرفتم.
استغفراالله.
نگاهم به اون دوتا خورد که دیدم دست به سینه با
نیش باز بهم زل زدند.
اخم کردم.
-چیه؟
محدثه با همون حالت گفت: چشمهات مثل دوتا قلب شده بودند.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
عطیه به بازوم زد و شیطون گفت: باید بریم لباس
بخریم؟
با اخم گفتم: لباس واسهی چی؟
-عروسی دیگه.
خواستم به سمتش هجوم ببرم که یه دفعه صداي
هین بلند یه دختر رو شنیدم که سریع به طرفش
چرخیدم اما با دیدن اینکه استاد براي اینکه نیوفته
بازو و کمرشو گرفته نفسم بند اومد و مانتومو تو
مشتم گرفتم.
استاد درست وایسوندش.
-مواظب باش.
دختره خر ذوق شده دستی به شالش کشید و با
لبخند خجالتزدهاي گفت: ممنونم.
انگار دود از کلم بلند میشد.
استاد نگاهی به اطراف انداخت که بلافاصله نگاهش
تو نگاهم گره خورد.
سریع به سمت میله چرخیدم و با لبخند ساختگی
دستی بهش کشیدم.
-چه میلهی خوشگلیه بچهها نه.
عطیه با خنده گفت: آره، یه میلهی زنگ زدهی بسیار
خوشگلیه.
سرفهی مصلحتآمیزي کردم و زیر چشمی به استاد
نگاه کردم.
توپ رو برداشت و تو جایگاه سرویس وایساد که
نفس آسودهاي کشیدم و چرخیدم.
محدثه: چرا از استاد فرار میکنی؟ معلومه که اونم
دوست داره.
دست به سینه به میله تکیه دادم و پوزخندي زدم.
همونطور که به استاد نگاه میکردم زیر لب جوري
که فقط خودم بشنوم گفتم: دوستم داره؟ نه اون
فقط منو میخواد تا درمان بشه.
عطیه با چهرهی سوالی گفت: چی داري میگی؟
دستی به بینیم کشیدم.
-هیچی، بریم یه جاي خلوت بشینیم.
بعد به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومدند.
جایی که خلوتتر بود نشستم و پاهامو تو شکمم
کمی جمع کردم و دستهامو زیر رونم به هم قفل
کردم.
اون دوتا هم کنارم نشستند.
به دریا زل زدم.
انگار دریا دلش کمی آشوبه که موجها و آبش کمی
تند شدند.
از آسمون معلومه قراره بارون بیاد.
#پارت_۶۹
-بریم.
قدم برداشتیم.
از عمد به سمت جایی که تور والیبال بود رفتم.
عطیه: بیاین یه کم لب دریا بشینیم.
همونطور که میرفتم گفتم: شما برید بشینید.
محدثه کنارم اومد.
-پس منم میام.
چرخی به چشمهام دادم.
عطیه: ایش، خیلی نامردید پس منم میام.
دور از محل والیبال وایسادم.
اونو اون استادا داشتند با دختر و پسرا بازي می
کردند و چند نفرم دور زمین وایساده بودند و تماشا
میکردند.
خیره نگاهش کردم و به میلهی کنارم تکیه دادم.
انگار همهی اطراف واسم محو شده بود و فقط اونو
میدیدم.
"نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون؛ تو منو دوست داري"
تو رو دوست دارم؟ نمیدونم یا نه، خودمو میزنم به
ندونستن.
با اون هیکلش که بازي میکرد و توپو پرتاب می
کرد دلم میلرزید.
"شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی"
لبخند عمیقی روي لبم نشست.
یعنی فقط فقط به من کشش داره؟
زود سرمو به چپ و راست تکون دادم و بین انگشت
اشاره و شستمو گاز گرفتم.
استغفراالله.
نگاهم به اون دوتا خورد که دیدم دست به سینه با
نیش باز بهم زل زدند.
اخم کردم.
-چیه؟
محدثه با همون حالت گفت: چشمهات مثل دوتا قلب شده بودند.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
عطیه به بازوم زد و شیطون گفت: باید بریم لباس
بخریم؟
با اخم گفتم: لباس واسهی چی؟
-عروسی دیگه.
خواستم به سمتش هجوم ببرم که یه دفعه صداي
هین بلند یه دختر رو شنیدم که سریع به طرفش
چرخیدم اما با دیدن اینکه استاد براي اینکه نیوفته
بازو و کمرشو گرفته نفسم بند اومد و مانتومو تو
مشتم گرفتم.
استاد درست وایسوندش.
-مواظب باش.
دختره خر ذوق شده دستی به شالش کشید و با
لبخند خجالتزدهاي گفت: ممنونم.
انگار دود از کلم بلند میشد.
استاد نگاهی به اطراف انداخت که بلافاصله نگاهش
تو نگاهم گره خورد.
سریع به سمت میله چرخیدم و با لبخند ساختگی
دستی بهش کشیدم.
-چه میلهی خوشگلیه بچهها نه.
عطیه با خنده گفت: آره، یه میلهی زنگ زدهی بسیار
خوشگلیه.
سرفهی مصلحتآمیزي کردم و زیر چشمی به استاد
نگاه کردم.
توپ رو برداشت و تو جایگاه سرویس وایساد که
نفس آسودهاي کشیدم و چرخیدم.
محدثه: چرا از استاد فرار میکنی؟ معلومه که اونم
دوست داره.
دست به سینه به میله تکیه دادم و پوزخندي زدم.
همونطور که به استاد نگاه میکردم زیر لب جوري
که فقط خودم بشنوم گفتم: دوستم داره؟ نه اون
فقط منو میخواد تا درمان بشه.
عطیه با چهرهی سوالی گفت: چی داري میگی؟
دستی به بینیم کشیدم.
-هیچی، بریم یه جاي خلوت بشینیم.
بعد به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومدند.
جایی که خلوتتر بود نشستم و پاهامو تو شکمم
کمی جمع کردم و دستهامو زیر رونم به هم قفل
کردم.
اون دوتا هم کنارم نشستند.
به دریا زل زدم.
انگار دریا دلش کمی آشوبه که موجها و آبش کمی
تند شدند.
از آسمون معلومه قراره بارون بیاد.
۳۶۱
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.