لبش خندان و دستش گرم

لبش خندان و دستش گرم،
نگاهش شاد،
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را...
دیدگاه ها (۰)

قومی متفکرند اندر ره دینقومی به گمان فتاده در راه یقینمیترسم...

برگِ همزادِ من او بود که در مَسلخِ باد،دست بُردم که نجاتش بد...

زندگى مى‌گفت ‌؛ از هر چيزمقدارى به جا مى‌ماند !دانه‌هاى قهوه...

بر فرو رفتگی های این سنگدست بکشو قرن هاعبور رودخانه را حس کن...

### فصل دوم | پارت هفتم نویسنده: Ghazal درِ اتاق که بسته ش...

ندیمه عمارت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط