عمارت
#عمارت
#part۳
_گفتین اسمتون چیه؟
+لی ا.ت
_اهان...چند سااتونه؟
+من 21 سالمه، البته توی دانشگاه که میرفتم به جوان ترین دختر معروف بودم و...
_باشه باشه بسه...خب چی بلدی؟
+من زبان انگلیسی، هندی، کره ای که خب زبان خودمونه و..
_نه منظورم اینه چه کاری بلدی خانم لی ا.ت
+من خب...آممم...من خیلی چیزا
_مثلا؟
هر حرفش از روی بی حوصلگی بود.
+خب...تو همه کارای خونه استعداد دارم، حسابداری و...
_باشه باشه بسه!
از روی خستگی نفس عمیق کشید.
_ولی زیاد حرف میزنی، اگه زیاد حرف بزنی ارباب از دستت عصبانی میشه و اخراجت میکنه!
وااای بدبخت شدم! چه طوری جلوی خودمو بگیرمم؟
بعد از مصاحبه آدرس رو داد و گفت که برم اونجا برای کار.
با خوشحالی رفتم خونه و به مامان و بابام تعریف کردم.
بعد رفتم اتاقم و خوابیدم.
••••••••••]
با صدای آلارم گوشیم سریع بلند شدم.
+نه نه! این دفعه دیگه نمیزارم دیر بشه!
لبخند پیروز مندانه ای زدم و رفتم دستشویی بعد صبحانه خوردم و یه دوش گرفتم و در اومدم بیرون.
+هوهووو...هوهوووو...لالاااااا
(آهنگ میخونه😂)
لباسامو پوشیدم موهامو سشوار کشیدم و یه آرایش ملایم کردم و عطر زدم و رفتم پایین.
~اووو...دخترمو!
مامانم با خنده گفت.
+بله درسته...من لی ا.ت هستم مدیر عامل شرکت..
حرفم با حرف بابام نصفه موند.
_فعلا اولین روز کاریته، مثل بقیه اش نکن که با گریه برگردی خونه
با بی حوصلگی گفت.
+یاااا اوبااا
~ایش...بسه، برو دیگه دیرت نشه
+باشه...خدافظ
با خوشحالی و ذوق گفتم و رفتم به سمت شرکت.
بالاخره رسیدم!
با خوشحالی رفتم داخل شرکت.
#part۳
_گفتین اسمتون چیه؟
+لی ا.ت
_اهان...چند سااتونه؟
+من 21 سالمه، البته توی دانشگاه که میرفتم به جوان ترین دختر معروف بودم و...
_باشه باشه بسه...خب چی بلدی؟
+من زبان انگلیسی، هندی، کره ای که خب زبان خودمونه و..
_نه منظورم اینه چه کاری بلدی خانم لی ا.ت
+من خب...آممم...من خیلی چیزا
_مثلا؟
هر حرفش از روی بی حوصلگی بود.
+خب...تو همه کارای خونه استعداد دارم، حسابداری و...
_باشه باشه بسه!
از روی خستگی نفس عمیق کشید.
_ولی زیاد حرف میزنی، اگه زیاد حرف بزنی ارباب از دستت عصبانی میشه و اخراجت میکنه!
وااای بدبخت شدم! چه طوری جلوی خودمو بگیرمم؟
بعد از مصاحبه آدرس رو داد و گفت که برم اونجا برای کار.
با خوشحالی رفتم خونه و به مامان و بابام تعریف کردم.
بعد رفتم اتاقم و خوابیدم.
••••••••••]
با صدای آلارم گوشیم سریع بلند شدم.
+نه نه! این دفعه دیگه نمیزارم دیر بشه!
لبخند پیروز مندانه ای زدم و رفتم دستشویی بعد صبحانه خوردم و یه دوش گرفتم و در اومدم بیرون.
+هوهووو...هوهوووو...لالاااااا
(آهنگ میخونه😂)
لباسامو پوشیدم موهامو سشوار کشیدم و یه آرایش ملایم کردم و عطر زدم و رفتم پایین.
~اووو...دخترمو!
مامانم با خنده گفت.
+بله درسته...من لی ا.ت هستم مدیر عامل شرکت..
حرفم با حرف بابام نصفه موند.
_فعلا اولین روز کاریته، مثل بقیه اش نکن که با گریه برگردی خونه
با بی حوصلگی گفت.
+یاااا اوبااا
~ایش...بسه، برو دیگه دیرت نشه
+باشه...خدافظ
با خوشحالی و ذوق گفتم و رفتم به سمت شرکت.
بالاخره رسیدم!
با خوشحالی رفتم داخل شرکت.
۱۱.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.