رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۷۱
همون جور که ارتاواز دستمو گرفت رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون گفتم: کافیه دیگه خودم میرم گفت: میدونم حرفت از ته دلت نیست😐😐گفتم حق باتوعه ولی نمیخوام جلو جم هی دستمو بگیری یا..... گفت: باشه هر جور راحتی اینو گفت و رفت منم رفتم نکنه ناراحت شده باشه 😕سوار ماشین شدم گوشیمو سری برداشتم فرشتع که اومد تو پرسیدم شماره ارتاواز رو داری؟
گفت اره گوشیشو در اورد شمارشو بهم نشون داد تا نگا کنم و ذخیره کنم همین کارو کردم
رفتم واتساپ نگا کردم تا پیام داده
*ارتاواز: سلام خوبی ارتاواز هستم
*ویدا: سلام منم خوبم خودت چطوری
*ویدا: راستی مگه از حرفم ناراحت شدی؟
خاله نرگس هم سوار شد همه گی کامل بودیم عمو محسن ماشین رو روشن کرد
*ارتاواز: خوب نه چرا ناراحت باشم حرف درستی زدی حق باتو بود
*ویدا: ممنون که منو درک میکنی
*ارتاواز: خواهش میکنم
ارتاواز:
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۲گفتم: نمیدونستم میخواستم سر...

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۷۳خاله نرکس از زنه پرسید: ا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷٠شیدا:تو میشه گوه نخوری؟فرشت...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۹ارتاواز: میتونی خیلی موفق ش...

Blackpinkfictions پارت۲۳

عشق چیز خوبیه پارت ۲ رفتم دم در لینو اومد لایا هم همراهش بود...

پارت ۴۴ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط