رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل سه
پارت ۷۳
خاله نرکس از زنه پرسید: اسمت چیه؟
گفت اسم من حمیده هست اسم شوهرم منصور خاله نرگس: خوشبختم منم نرگس هستم ایشون هم ویدا
حمیده: ممنون منم خوشبختم سرمو برگردوندم ارتاواز به من زل زده بود تا نگاش کردم روشو کرد اون ورپشت سر یکی از مشتری ها یه حاله سیاه میدیم درست برام قابل تشخیص نبود ولی میدونستم انسان هم نبود درست نمیدیدمش بلند شدم رفتم پیش ارتاواز ارتاواز رعیس ساوالان و ارتاواز و شیدا و ارمان عصابم خورد بود شیدا هم اونجا بود 😑دختری کنه رفتم اشاره کردم به اون مرده ارتاواز نگاش کرد یهو یه نور از سرش خارج شد و اون از بین رفت 😶اینو بقیه نمیدین!
!!!! ارتاواز: ازت ممنونم:)
گفتم: خواهش میکنم و خواستم برگردم سر جام که ارتاواز دستمو و گرفت و گفت: بشین اینجا خودش بلند شد و گفتم چرا: یهو رفت صندلی مو اورد بعد رفت غذا مو اورد خوذش رو صندلی من نشست فقط غذا ها رو عوض کردیم تو دلم پارتی گرفته بودم خیلی خوشحال بودم:)! شیدا هم با حرس به من نکا میکرد و اخم کرده بود داشت از حرس میترکید
ادامه دارد...
فصل سه
پارت ۷۳
خاله نرکس از زنه پرسید: اسمت چیه؟
گفت اسم من حمیده هست اسم شوهرم منصور خاله نرگس: خوشبختم منم نرگس هستم ایشون هم ویدا
حمیده: ممنون منم خوشبختم سرمو برگردوندم ارتاواز به من زل زده بود تا نگاش کردم روشو کرد اون ورپشت سر یکی از مشتری ها یه حاله سیاه میدیم درست برام قابل تشخیص نبود ولی میدونستم انسان هم نبود درست نمیدیدمش بلند شدم رفتم پیش ارتاواز ارتاواز رعیس ساوالان و ارتاواز و شیدا و ارمان عصابم خورد بود شیدا هم اونجا بود 😑دختری کنه رفتم اشاره کردم به اون مرده ارتاواز نگاش کرد یهو یه نور از سرش خارج شد و اون از بین رفت 😶اینو بقیه نمیدین!
!!!! ارتاواز: ازت ممنونم:)
گفتم: خواهش میکنم و خواستم برگردم سر جام که ارتاواز دستمو و گرفت و گفت: بشین اینجا خودش بلند شد و گفتم چرا: یهو رفت صندلی مو اورد بعد رفت غذا مو اورد خوذش رو صندلی من نشست فقط غذا ها رو عوض کردیم تو دلم پارتی گرفته بودم خیلی خوشحال بودم:)! شیدا هم با حرس به من نکا میکرد و اخم کرده بود داشت از حرس میترکید
ادامه دارد...
- ۹.۰k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط