رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۷۲
گفتم: نمیدونستم
میخواستم سر صحبت رو با ارتاواز باز کنم
*ویدا: جای قشنگیه ولی مرموزه کاش یکم بیشتر اینجا میموندیم
*ارتاواز: مرموزیش به خاطر اینه که توی این شهر دروازه ورود به دنیای اونا وجود دارع و مکان خطر ناکیع پر از جن شروره
*ویدا:حالا که بیشتر فکر میکنم دلم نمیخواد اینحا بمونم 😐
*ارتاواز:😂😂😂😂
*ارتاواز:گشنمه
*ویدا:بیا از رونم شروع کن نه نه تعارف نکن بیا
*ارتاواز:ادا هم خوب در میاری نمیدونستم
*ویدا:انتقاممممممم
*ارتاواز:😂😂😂😂
چشم هامو روی هم گذاشتم.....
به خواب رفتم حواسم.نبود که جواب ارتاواز رو بدم خاله نرگس:ویدا..ویدا..ویدا بیدار شو
بیدار شدم دلم میخواست هنوز بخوابم
گفت پیاده شو رسیدیم یه رستوران
از ماشین پیاده شدم درو بستم با خاله نرگس رفتیم پیش بقیه رستوران لاکچری به نظر میرسید رفتیم تو همه گی
تعدا مون زیاد بود همه توی یه میز جا نمیشدیم منو خاله نرگس و اون مرده و زنه توی یه میز نشستیم همه گی کوبیده سفارش دادیم خیلی گشنم بود شروع کردیم به خوردن
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۷۳خاله نرکس از زنه پرسید: ا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۴چند ساعت بعد خاله نرگس شام ...

رمان هستی بان تاریکیفصل ۳پارت ۷۱همون جور که ارتاواز دستمو گر...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷٠شیدا:تو میشه گوه نخوری؟فرشت...

Blackpinkfictions ۲۴ پارت

#آرزویی_رویایی 🦋🎂پارت 7ساعت 7:هیجو:دیگه بریم ددییه جون:اوکی ...

پارت ۲ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط