عشق درسایه سلطنت پارت80
🎁
باید محکم سرپا و ایمیستادم...هنوز زنده بودم
از اتاق زدم بیرون دو تا نگهبان کنار پله ها و دوتای دیگه ام بالای پله ها بودن چه عجب.. یکی فهمید ما هم هستیم. از در قصر رفتم بیرون که چشمم خورد به تهیونگ که دستش رو پشتش قفل کرده بود و دکتره کنارش بود و داشت باهاش
حرف میزد...حیف که حرفاشون رو نمیشنیدم اما فهمش سخت نبود...مسلما دکتره داشت وضع من رو توضیح میداد
متعجب شدم که سلامتیم برای تهیونگ مهم شده.
جدی و پرابهت به روبروش خیره بود و دکتر سمت راستش
حرفهایی زد و بعد تعظیمی کرد...
تهیونگ کیسه ای سکه بهش داد و اونم رفت راهم رو کج کردم و از سمت دیگه رفتم کمی تو باغ قدم زدم...
وقت شام شده بود....آماده بودم که بعد 3 روز برم بالا که
ضربه ای به در خورد. پاشدم ایستادم و گفتم
مری: بله...
نامجون در رو باز کرد و کنار رفت تهیونگ داخل اومد...
با تعجب نگاش کردم ...به در و دیوار اتاق که بیشتر از اونچیزی که انتظار داشت
تمیز بود نگاه کرد و بعد نگاهش رو روی من کشید
خشک.. جدی.. بی تفاوت.. مغرور
تهیونگ: اینجا خوب تمیز شده دوباره وارد اینجا شدم که هر
دوبارش به اتفاق منو اینجا کشید و بهش دقت نکردم...
منم بی تفاوت نگاش کردم نگاهش رنگ تعجب و شگفتی نداشت و مثل بقیه که با دفعه اول ورود از تمیزیش شوکه میشدن نشد
تهیونگ: هنوز عصبی هستی؟
نگاهم رو چرخوندم و پوزخندی زدم... صداش خشن شد و بلند گفت
تهیونگ: چشمات رو اونجوری برای من نچرخون دختر کوچولوی تخس...
سریع نگاش کردم لحنش نرمتر شد و گفت
تهیونگ: کار مودبانه ای نیست...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: نگهبانهای قصر رو زیاد کردم دیگه اون اتفاق نمیوفته...
چشمامو تنگ کردم و پردرد گفتم
مری: چجوری به راحتی وارد قصر شدن و دستگیر هم نشدن؟ همه چیز تو قصر شما به همین راحتی انجام میشه؟
برگشت نگام کردو گفت
تهیونگ:شاید فرستاده های تایلند...
پوزخندی زدم و گفتم
مری: انقدر ساده به نظر نمیرسیدین فرستاده تایلند؟؟ میدونستن من.. نايب السلطنه فرانسه.. همسر پادشاه انگلستان اتاقم توی انباریه؟
نگاهش نرمتر و مشکوک توی چشمم دوخته شد....انگار اونم میدونست....خیره شد تو چشمم نمیدونم چقدر گذشته بود ولی هر دو بهم خیره بودیم... اره میدونست ولی نمیتونست کاری کنه چرا باید پشت من رو میگرفت و مادرش رو مقصر
میدونست؟
چشماش رنگ درموندگی داشت. بغض کردم و اروم گفتم
مری: ميدونين.. مثل من...
نگاهش رو از نگاهم کند و اخم غلیظی کرد و حرفم رو
نشنیده گرفت... پوزخندی زدم....
باید محکم سرپا و ایمیستادم...هنوز زنده بودم
از اتاق زدم بیرون دو تا نگهبان کنار پله ها و دوتای دیگه ام بالای پله ها بودن چه عجب.. یکی فهمید ما هم هستیم. از در قصر رفتم بیرون که چشمم خورد به تهیونگ که دستش رو پشتش قفل کرده بود و دکتره کنارش بود و داشت باهاش
حرف میزد...حیف که حرفاشون رو نمیشنیدم اما فهمش سخت نبود...مسلما دکتره داشت وضع من رو توضیح میداد
متعجب شدم که سلامتیم برای تهیونگ مهم شده.
جدی و پرابهت به روبروش خیره بود و دکتر سمت راستش
حرفهایی زد و بعد تعظیمی کرد...
تهیونگ کیسه ای سکه بهش داد و اونم رفت راهم رو کج کردم و از سمت دیگه رفتم کمی تو باغ قدم زدم...
وقت شام شده بود....آماده بودم که بعد 3 روز برم بالا که
ضربه ای به در خورد. پاشدم ایستادم و گفتم
مری: بله...
نامجون در رو باز کرد و کنار رفت تهیونگ داخل اومد...
با تعجب نگاش کردم ...به در و دیوار اتاق که بیشتر از اونچیزی که انتظار داشت
تمیز بود نگاه کرد و بعد نگاهش رو روی من کشید
خشک.. جدی.. بی تفاوت.. مغرور
تهیونگ: اینجا خوب تمیز شده دوباره وارد اینجا شدم که هر
دوبارش به اتفاق منو اینجا کشید و بهش دقت نکردم...
منم بی تفاوت نگاش کردم نگاهش رنگ تعجب و شگفتی نداشت و مثل بقیه که با دفعه اول ورود از تمیزیش شوکه میشدن نشد
تهیونگ: هنوز عصبی هستی؟
نگاهم رو چرخوندم و پوزخندی زدم... صداش خشن شد و بلند گفت
تهیونگ: چشمات رو اونجوری برای من نچرخون دختر کوچولوی تخس...
سریع نگاش کردم لحنش نرمتر شد و گفت
تهیونگ: کار مودبانه ای نیست...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: نگهبانهای قصر رو زیاد کردم دیگه اون اتفاق نمیوفته...
چشمامو تنگ کردم و پردرد گفتم
مری: چجوری به راحتی وارد قصر شدن و دستگیر هم نشدن؟ همه چیز تو قصر شما به همین راحتی انجام میشه؟
برگشت نگام کردو گفت
تهیونگ:شاید فرستاده های تایلند...
پوزخندی زدم و گفتم
مری: انقدر ساده به نظر نمیرسیدین فرستاده تایلند؟؟ میدونستن من.. نايب السلطنه فرانسه.. همسر پادشاه انگلستان اتاقم توی انباریه؟
نگاهش نرمتر و مشکوک توی چشمم دوخته شد....انگار اونم میدونست....خیره شد تو چشمم نمیدونم چقدر گذشته بود ولی هر دو بهم خیره بودیم... اره میدونست ولی نمیتونست کاری کنه چرا باید پشت من رو میگرفت و مادرش رو مقصر
میدونست؟
چشماش رنگ درموندگی داشت. بغض کردم و اروم گفتم
مری: ميدونين.. مثل من...
نگاهش رو از نگاهم کند و اخم غلیظی کرد و حرفم رو
نشنیده گرفت... پوزخندی زدم....
۵.۹k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.