عشق درسایه سلطنت پارت81
🎁
به سمت در رفت و گفت
تهیونگ: چاره اش فرار و قایم شدن تو اتاق نیست... برای شام بیا بالا...
حرفاش روی مخم رژه میرفت... هه حتما ترسیده که بمیرم خو*نم بیوفته گردنش و رابطه اش با فرانسه بهم بریزه که راه به راه به من توصیه های زندگی میده...حاضرم شرط ببندم که حرفایی هم که دکتر زد حرفای پادشاه تهیونگ بوده نه خودش با این حال اینجا ایستگاه ابدی من بود.. خوب میدونستم... پس باید می ایستادم این تنها چاره ام بود....
چند دقیقه بعد رفتنش رفتم بالا....همه سر میز شام بودن
نشستم....تهیونگ نگاه کوتاه پر غروری بهم انداخت و همگی مشغول شدیم...
جسیکا اروم کنارم گفت
جسیکا :هوی... از تعصب سه روزه ات دست برداشتی؟؟
مری: هوی چیه؟ هوی تو کلات بی ادب
خندید...
آنابل : اوه.... از شنیدن اتفاقی که برات افتاد واقعا متاثر شدم...
پوزخندی زد و بعد تبدیل به لبخند گشادی کردمش و گفتم مری: باور کنین اونقدری که وانمود میکنین ناراحت نیستین
رز : اخی.. داشتن خفه ات میکردن؟
مری: اره... تو که میدونستی نه؟؟
به ویکتوریا نگاه کردم و گفتم
مری: نمیدونست؟
از شکی که بهشون داشتم و خودشونم میدونستن کمی گنگ
شده بودن
کاترین: خدا رو شکر همه چیز تموم شد و تو سالم و سلامتی...
مری: اره.. واقعا خداروشکر... شاید اون شخص فرار کرده باشه اما عامل اصلی پیدا میشه.. بالاخره این اتفاق به سررشته ای داره.. من افشاش نمیکنم همون کاری که باهام کرد رو باهاش
میکنم...
جسیکا جمله ای که دوست داشتم رو گفت
جسیکا :اره... خیلی خوبه.. یه ادم اجیر میکنی پول میدی بهش... میره سراغ اون شخص و پخ.. تموم
لبخندی زدم و گفتم
مری: دقیقا...
ويكتوریا : در پیدا کردنش موفق باشی
خبیث نگاش کردم و گفتم
مری: پیداش کردم
زل زد تو چشمم سکوتی روی میز برقرار شد... من به این عوضیها شک دارم و بالاخره دستشون رو رو میکنم....
****
لایک190
تهیونگ کم کم داره یه چیزایی نشون میده ....پس جان من اینقد نپرسید کو کی عاشق شد کی نشد ...میدونید که شخصیت تهیونگ مغرور و خوشکه پس زود اعتراف نمیکنه بیشتر عمل میکنه🤌😉💗✨
به سمت در رفت و گفت
تهیونگ: چاره اش فرار و قایم شدن تو اتاق نیست... برای شام بیا بالا...
حرفاش روی مخم رژه میرفت... هه حتما ترسیده که بمیرم خو*نم بیوفته گردنش و رابطه اش با فرانسه بهم بریزه که راه به راه به من توصیه های زندگی میده...حاضرم شرط ببندم که حرفایی هم که دکتر زد حرفای پادشاه تهیونگ بوده نه خودش با این حال اینجا ایستگاه ابدی من بود.. خوب میدونستم... پس باید می ایستادم این تنها چاره ام بود....
چند دقیقه بعد رفتنش رفتم بالا....همه سر میز شام بودن
نشستم....تهیونگ نگاه کوتاه پر غروری بهم انداخت و همگی مشغول شدیم...
جسیکا اروم کنارم گفت
جسیکا :هوی... از تعصب سه روزه ات دست برداشتی؟؟
مری: هوی چیه؟ هوی تو کلات بی ادب
خندید...
آنابل : اوه.... از شنیدن اتفاقی که برات افتاد واقعا متاثر شدم...
پوزخندی زد و بعد تبدیل به لبخند گشادی کردمش و گفتم مری: باور کنین اونقدری که وانمود میکنین ناراحت نیستین
رز : اخی.. داشتن خفه ات میکردن؟
مری: اره... تو که میدونستی نه؟؟
به ویکتوریا نگاه کردم و گفتم
مری: نمیدونست؟
از شکی که بهشون داشتم و خودشونم میدونستن کمی گنگ
شده بودن
کاترین: خدا رو شکر همه چیز تموم شد و تو سالم و سلامتی...
مری: اره.. واقعا خداروشکر... شاید اون شخص فرار کرده باشه اما عامل اصلی پیدا میشه.. بالاخره این اتفاق به سررشته ای داره.. من افشاش نمیکنم همون کاری که باهام کرد رو باهاش
میکنم...
جسیکا جمله ای که دوست داشتم رو گفت
جسیکا :اره... خیلی خوبه.. یه ادم اجیر میکنی پول میدی بهش... میره سراغ اون شخص و پخ.. تموم
لبخندی زدم و گفتم
مری: دقیقا...
ويكتوریا : در پیدا کردنش موفق باشی
خبیث نگاش کردم و گفتم
مری: پیداش کردم
زل زد تو چشمم سکوتی روی میز برقرار شد... من به این عوضیها شک دارم و بالاخره دستشون رو رو میکنم....
****
لایک190
تهیونگ کم کم داره یه چیزایی نشون میده ....پس جان من اینقد نپرسید کو کی عاشق شد کی نشد ...میدونید که شخصیت تهیونگ مغرور و خوشکه پس زود اعتراف نمیکنه بیشتر عمل میکنه🤌😉💗✨
۲۸.۵k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱.۳k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.