پرنیا رمان عشق ابدی من پارت هشتم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_هشتم
من کسی به اسم حسین نمیشناختم
یه لحظه داداش حانیه اومد تو فکرم ولی چرا اون باید این موقع شب به من پیام بده
باز پیام داد داداش حانیه شناختین؟؟
گفتم بله خب بفرمایین
حانیه یا خدایی نکرده مامانتون چیزیش شده
جواب داد نه
هم ترسیده بودم و هم حسابی کنجکاو شدم بفهمم این موقع شب چرا به من پیام داده
پیام دادم خب حتما کار مهمی داشتین اصلا شماره منو از کجا اوردین؟؟
جواب داد بله کار مهمی دارم از رو گوشی مامانم
تو ذهنم هزار تا فکر اومد داشتم مینوشتم چیکار داری
که پیام داد
ببخشین فکر کنم بیدارتون کردم اگه بشه فردا تلفنی حرف بزنیم من نمیخوام مزاحمت بشم لطفا بین خودمون باشه
دیگه جوابشو ندادم و گوشیم رو سایلنت کردم و خوابیدم
صبح حدودای ساعت 10 بود که زنگ زد
مامان تو حیاط بود جواب دادم
حسین:سلام سحر خانوم
سلام
خوب هستین
خیلی ممنون حانیه جان مادر خوب هستن
گفت بله همه خوبن
سکوت کرد
منم حرفی نزدم گفت دیشب بیدارتون کردم
گفتم بله
گفت معذرت میخوام اصلا حواسم به ساعت نبود
گفتم میشه کار مهمتون رو بگید باز مکث کرد و گفت. زنگ زدم که معذرت خواهی کنم بابت دیشب که بد موقع مزاحم شدم همین
گفتم خواهش میکنم ولی فکر کنم دیشب گفتین امروز تماس میگیرین درمورد یه کار مهم صحبت کنیم
گفت درسته
گفتم خوب میشه لطفا کارتون رو بگید
گفت نه گفتم ینی چی منو مسخره کردین گفت نه
ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار
و گوشی رو قطع کرد
حسابی تعجب کردم اخه اون با من چیکار میتونه داشته باشه
چند روزی گذشت و دیگه خبری نشد منم داشت این قضیه فراموشم میشد
من کسی به اسم حسین نمیشناختم
یه لحظه داداش حانیه اومد تو فکرم ولی چرا اون باید این موقع شب به من پیام بده
باز پیام داد داداش حانیه شناختین؟؟
گفتم بله خب بفرمایین
حانیه یا خدایی نکرده مامانتون چیزیش شده
جواب داد نه
هم ترسیده بودم و هم حسابی کنجکاو شدم بفهمم این موقع شب چرا به من پیام داده
پیام دادم خب حتما کار مهمی داشتین اصلا شماره منو از کجا اوردین؟؟
جواب داد بله کار مهمی دارم از رو گوشی مامانم
تو ذهنم هزار تا فکر اومد داشتم مینوشتم چیکار داری
که پیام داد
ببخشین فکر کنم بیدارتون کردم اگه بشه فردا تلفنی حرف بزنیم من نمیخوام مزاحمت بشم لطفا بین خودمون باشه
دیگه جوابشو ندادم و گوشیم رو سایلنت کردم و خوابیدم
صبح حدودای ساعت 10 بود که زنگ زد
مامان تو حیاط بود جواب دادم
حسین:سلام سحر خانوم
سلام
خوب هستین
خیلی ممنون حانیه جان مادر خوب هستن
گفت بله همه خوبن
سکوت کرد
منم حرفی نزدم گفت دیشب بیدارتون کردم
گفتم بله
گفت معذرت میخوام اصلا حواسم به ساعت نبود
گفتم میشه کار مهمتون رو بگید باز مکث کرد و گفت. زنگ زدم که معذرت خواهی کنم بابت دیشب که بد موقع مزاحم شدم همین
گفتم خواهش میکنم ولی فکر کنم دیشب گفتین امروز تماس میگیرین درمورد یه کار مهم صحبت کنیم
گفت درسته
گفتم خوب میشه لطفا کارتون رو بگید
گفت نه گفتم ینی چی منو مسخره کردین گفت نه
ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار
و گوشی رو قطع کرد
حسابی تعجب کردم اخه اون با من چیکار میتونه داشته باشه
چند روزی گذشت و دیگه خبری نشد منم داشت این قضیه فراموشم میشد
۱۷.۳k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.