پرنیا عشقابدیمن رمان پارتهفتم

#پرنیا #عشق_ابدی_من #رمان #پارت_هفتم


نگاهمو ازش گرفتم و سلام کردم 

گفت سلام خانوم

گفتم دستتون درد نکنه زحمت کشیدین 

گفت قابلتون رو نداره مامان خودش میخواست بیاد تشکر کنه ولی پا درد داشت 

گفتم نه خواهش میکنم کاری نکردم 

به حانیه نگاه کردم و گفتم

به مامانت سلام منو برسون 

حانیه گفت چشم و خداحافظی کردن و رفتن 


همین که در رو بستم و برگشتم یهو امیر رو پشت خودم دیدم 

همون لحظه چادرم از سرم سر خورد 

اونجا هم با امیر یه دعوای حسابی کردم و بابا نبود جدامون کنه و مامان کلی حرص خورد 

وقتی بعد دعوا رفتم سراغ جعبه شیرینی و تو سطل زباله پیداش کردم بیشتر از قبل عصبی شدم 

به مامان نگاه کردم که به امیر اشاره کرد 

حوصله سر و کله با امیر و یه دعوای دیگه رو نداشتم 



یکی دو روز بعد از کنکور یه شب ساعت 3 صبح گوشیم زنگ خورد 

و از خواب بیدار شدم ولی قطع شد

گیج خواب بودم چند تا پیامک بود نوشته بود سلام سحر خانوم بیدارین 

همون شماره ای بود که بهم زنگ زده بود 

نوشتم شما؟؟و ارسال کردم

فورا جواب داد قول میدی اگه معرفی کنم باز جوابمو بدی 

منم نوشتم نه قول نمیدم 

جواب داد اگه خواهش کنم چی؟؟

نوشتم حالا خودتو معرفی کن 

جواب داد حسینم
دیدگاه ها (۱)

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_هشتممن کسی به اسم حسین نمیشن...

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_نهمتا این که باز نصف شب گوشی...

#پرنیا #عشق_ابدی_من #پارت_ششم #بعد از اون شب دیگه نه خاله زه...

#پرنیا #عشق_ابدی_من #پارت_پنجمبا گریه گفت نگو حسینم اینجوری...

خودم اسمشو پیدا کردم چرا من خوابیده بودم تا اینکه گوشیم زنگ ...

رمان بغلی من پارت ۸۰.... چند ساعت بعد ....دیانا: چشامو باز ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط