پرنیا رمان عشقابدیمن پارتنهم

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_نهم



تا این که باز نصف شب گوشیم زنگ خورد 

و من که گیج خواب بودم رد تماس زدم دوباره زنگ زد و باز رد تماس زدم بار اخر وصل کردم و گذاشتم روی گوشم 

با یه صدای خش دار و داغون گفت سحر خانوم خوابی

خواب از سرم پرید پاشدم نشستم و به شماره نگاه کردم شماره حسین بود ساعت 3 و نیم 

گوشی رو گذاشتم رو گوشم و اروم گفتم ینی چی چرا هی نصف شب زنگ میزنی 

گفت من خوب حالم خیلی بده 

گفتم چرا چیشده 

گفت مستم و زد زیر خنده 

واقعا نمیدونستم چی بگم 

وقتی خندش تموم شد گفت سحر خانوم الوووو

صداش چندش بود گفتم بله 

گفت فک کردم قطع کردی 

گفتم چرا زنگ زدی 

گفت چون کس دیگه ای رو ندارم بهش زنگ بزنم 

گفتم میشه هی مزاحم نشی 

بهش انگار برخورد داد زد گفت من مزاحم ناموس مردم نمیشم 

فقط ازت کمک میخوام 

گفتم چه کمکی 

گفت من یک و دو و سه و چارو و اره چار بار ترک کردم این مواد رو 

ولی بازم کشیدم 

من عین لجن شدم زد زیر خنده اما اخرش انگار گریه افتاد گفت به حانیه کمک کردی ب منم کمک میکنی

گفتم شما الان حالتون خوب نیست برین استراحت کنید شبتون بخیر
دیدگاه ها (۶)

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_دهمداد زد قطع نکن اگه قطع کن...

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_یازدهمرفتم یکم خونه رو تمیز ...

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_هشتممن کسی به اسم حسین نمیشن...

#پرنیا #عشق_ابدی_من #رمان #پارت_هفتمنگاهمو ازش گرفتم و سلام ...

دخترش نوشته: خیلی وقتا وقت و بی وقت شب و نصفه شب بهم زنگ میز...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط