⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅
پارت 71
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیگر طاقت نداشتم...زل زد تو تیره ی چشماش و گفتم :< دیگه چی میخواستی بشه؟! دوباره بهم توهین شد!به چه جرمی؟چون تورو میخوام...چون من احمق با وجود
ضربه ای که خوردم بازم یه مردو دوسش دارم! حالا بخاطر اینکه همین مردو از چنگ یه دختر دیگه بیرون آوردم
خُرد میشم...میشکنم...غرورم میشکنه...به نظرت چرا باید انقدر عذاب ببینم؟!نه...دیگه نمیخوام...اگه قراره انقدر
عذاب بکشم من این عشقو نمیخوام! >
ارسلانو کنار زدم و راهمو ادامه دادم...
از شدت عصبانیت اشکهام جاری شده بود...
به خونه که رسیدم سریع دویدم طبقه ی بالا و همونجا پشت در شروع کردم به گریه کردن..
#ارسلان🎀
شوک زده سرجام وایستادم، چرا دیانا انقدر عصبانی بود؟
گوشیم زنگ خورد :< بله؟ >
....-
ارسلان :< نمیشه نیام عرفان؟حالم خوب نیست >
....-
ارسلان :< هوففف، باشه بابا منتظر باش >
....-
ارسلان :< فعلا >
سوار ماشین شدم و ر۵تم شرکت.. رو به منشی وایستادم و گفتم :< خانوم اکبری به عرفان بگین من اومدم >
منشی :< آقای پورمحمدی با خانوم خالقی درحال صحبتن میخواین زنگ بزنم؟ >
هوفی کشیدم و گفتم :< نیازی نیست.منتظر میمونم >
روی صندلی نشستم که صدای فیلمی از گوشی دختری که بغل دستم نشسته بود، باعث شد سرمو به سمت گوشی برگردونم...
تیپ دختر داخل فیلم چقدر آشنا بود!یه دفعه چشمام درشت شد... شیما
بود... چرا آرزو سوژه دوربین شده بود؟
اما اون دختری که سرش پایین بود کی بود؟ با دقت به نیمرخش خیره شدم.. اینکه.. دیانا بود!
با عجله رو به دختره گفتم :< ببخشید...میشه یه لحظه.. >
و به گوشی اشاره کردم... دختره سرشو تکون داد و گوشی رو دستم داد...
شنیدم که شیما می گفت :< با این وضع میخوای به دستش بیاری؟ میخوای همراه خودت آبروی اونم ببری؟ >
بعد دم گوش دیانا چیزی گفت و صحنه رو ترک کرد...
تازه دلیل رفتار دیانا رو فهمیدم...
گوشی تو دستم در حال خُرد شدن بود... دختری که کنارم نشسته بود گفت :< ببین دوباره دیانا چه گندی بالا آورده... >
نگاه تیزی به دختره انداختم که درجا لال شد...
گوشی رو پرت کردم سمتش و بلند
شدم و بدون اطلاع در رو باز کردم...
عرفان و شیما به سمتم
برگشتند...
عرفان :< ارسلان؟خوبی؟ >
ارسلان :< برو بیرون عرفان.خواهشا >
عرفان :< چی.. >
حرفشو قطع کردم و بلندتر گفتم :< خواهشا! >
سرشو تکون داد و اتاق رو ترک کرد...
در رو بستم و پشت بندش
قفل کردم... شیما با وحشت بلند شد و وایستاد...
پارت 71
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیگر طاقت نداشتم...زل زد تو تیره ی چشماش و گفتم :< دیگه چی میخواستی بشه؟! دوباره بهم توهین شد!به چه جرمی؟چون تورو میخوام...چون من احمق با وجود
ضربه ای که خوردم بازم یه مردو دوسش دارم! حالا بخاطر اینکه همین مردو از چنگ یه دختر دیگه بیرون آوردم
خُرد میشم...میشکنم...غرورم میشکنه...به نظرت چرا باید انقدر عذاب ببینم؟!نه...دیگه نمیخوام...اگه قراره انقدر
عذاب بکشم من این عشقو نمیخوام! >
ارسلانو کنار زدم و راهمو ادامه دادم...
از شدت عصبانیت اشکهام جاری شده بود...
به خونه که رسیدم سریع دویدم طبقه ی بالا و همونجا پشت در شروع کردم به گریه کردن..
#ارسلان🎀
شوک زده سرجام وایستادم، چرا دیانا انقدر عصبانی بود؟
گوشیم زنگ خورد :< بله؟ >
....-
ارسلان :< نمیشه نیام عرفان؟حالم خوب نیست >
....-
ارسلان :< هوففف، باشه بابا منتظر باش >
....-
ارسلان :< فعلا >
سوار ماشین شدم و ر۵تم شرکت.. رو به منشی وایستادم و گفتم :< خانوم اکبری به عرفان بگین من اومدم >
منشی :< آقای پورمحمدی با خانوم خالقی درحال صحبتن میخواین زنگ بزنم؟ >
هوفی کشیدم و گفتم :< نیازی نیست.منتظر میمونم >
روی صندلی نشستم که صدای فیلمی از گوشی دختری که بغل دستم نشسته بود، باعث شد سرمو به سمت گوشی برگردونم...
تیپ دختر داخل فیلم چقدر آشنا بود!یه دفعه چشمام درشت شد... شیما
بود... چرا آرزو سوژه دوربین شده بود؟
اما اون دختری که سرش پایین بود کی بود؟ با دقت به نیمرخش خیره شدم.. اینکه.. دیانا بود!
با عجله رو به دختره گفتم :< ببخشید...میشه یه لحظه.. >
و به گوشی اشاره کردم... دختره سرشو تکون داد و گوشی رو دستم داد...
شنیدم که شیما می گفت :< با این وضع میخوای به دستش بیاری؟ میخوای همراه خودت آبروی اونم ببری؟ >
بعد دم گوش دیانا چیزی گفت و صحنه رو ترک کرد...
تازه دلیل رفتار دیانا رو فهمیدم...
گوشی تو دستم در حال خُرد شدن بود... دختری که کنارم نشسته بود گفت :< ببین دوباره دیانا چه گندی بالا آورده... >
نگاه تیزی به دختره انداختم که درجا لال شد...
گوشی رو پرت کردم سمتش و بلند
شدم و بدون اطلاع در رو باز کردم...
عرفان و شیما به سمتم
برگشتند...
عرفان :< ارسلان؟خوبی؟ >
ارسلان :< برو بیرون عرفان.خواهشا >
عرفان :< چی.. >
حرفشو قطع کردم و بلندتر گفتم :< خواهشا! >
سرشو تکون داد و اتاق رو ترک کرد...
در رو بستم و پشت بندش
قفل کردم... شیما با وحشت بلند شد و وایستاد...
۱۱.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.