⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 70
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برای پیاده روی بیرون اومده بودم... دو روز از اون ماجرا گذشته بود و آقا مرتضی هنوز جوابی نداده بود...
تو همین فکرا بودم که صدای دختری از پشت سرم اومد :< هی تو >
سرجام وایستادم و گنگ به اطراف چشم دوختم ولی کسی نبود...خیالاتی شده بودم؟
شونه ای بالا انداختم و عینک
آفتابی روی چشمم رو جابه جا کردم... هنوز یه قدم برنداشته بودم که دوباره گفت :< وایسا ببینم! >
و بازوم به عقب کشیده شد... برگشتم که با قیافه ی کفری شیما روبرو شدم! ابروهام بالا پرید... شیما با حرص گفت :< حالا که از چنگم بیرونش آوردی خوشحالی نه؟ >
اخمی کردم و گفتم :< منظورتو نمی فهمم... >
شیما پوزخندی زد و گفت :< هه...کوچه علی چپ خیلی وقته بن بسته خانوم...چجوری ارسلانو خام خودت کردی عوضی؟ چقدر آویزونش شدی تا مخشو بزنی؟ >
طاقت نیاوردم سیلی محکمی زیر گوشش خوابوندم...
از عصبانیت چونه ام میلرزید...
دستشو رو گونه اش کشید و با پررویی سیلی بهم زد..
از این حرکت عینکم از چشمام افتاد و
مردمی که تک تک نگاه مون میکردند و از کنارمون رد میشدند بی توقف موندند و پچ پچ ها شروع شد...
دوباره.. دوباره.. دوباره..
چقدر از قضاوت های مردم بدم میاد!..
بدون اینکه نگاهی به دایره ی تشکیل شده اطرافم بندازم دستمو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم بغض وا مونده ام رو قورت بدم...اما نشد!
هق هقی که می کردم سکوت سنگین فضا رو می شکست...
همه بی حرکت به این صحنه چشم دوخته بودند...دگوشی ها طبق
معمول بالا!
شیما از وضع پیش آمده خوشحال پوزخندی بهم زد و گفت :< با این وضع میخوای به دستش بیاری؟ میخوای همراه خودت آبروی اونم ببری؟ >
صورتش رو نزدیک صورتم کرد و دم گوشم گفت :< حرفی نیست...ولی بدون از دستش میدی.. >
راه رو از میون جمعیت باز کرد و رفت...
شکستم..برای چندمین بار!...
گریه ام رو قطع کردم... خم شدم و
عینکمو از روی زمین برداشتم و به چشمام زدم...
مردم رو کنار زدم و با قدمهای تند از دوربین ها دور شدم...
به سمت خونه رفتم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم... برگشتم که ارسلان رو دیدم...
رومو ازش گرفتم به راهم ادامه دادم...
خدا خدا می کردم که بهم نرسه، اگه برسه خدا میدونه میتونم زبونمو کنترل کنم یا نه...
ارسلان :< دیانا!صبر کن... >
دوید و روبروم قرار گرفت...
دیانا :< برو کنار... >
ارسلان :< چی شده؟! >
دیگر طاقت نداشتم...زل زد تو تیره ی چشماش و گفتم :< ...
پارت 70
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برای پیاده روی بیرون اومده بودم... دو روز از اون ماجرا گذشته بود و آقا مرتضی هنوز جوابی نداده بود...
تو همین فکرا بودم که صدای دختری از پشت سرم اومد :< هی تو >
سرجام وایستادم و گنگ به اطراف چشم دوختم ولی کسی نبود...خیالاتی شده بودم؟
شونه ای بالا انداختم و عینک
آفتابی روی چشمم رو جابه جا کردم... هنوز یه قدم برنداشته بودم که دوباره گفت :< وایسا ببینم! >
و بازوم به عقب کشیده شد... برگشتم که با قیافه ی کفری شیما روبرو شدم! ابروهام بالا پرید... شیما با حرص گفت :< حالا که از چنگم بیرونش آوردی خوشحالی نه؟ >
اخمی کردم و گفتم :< منظورتو نمی فهمم... >
شیما پوزخندی زد و گفت :< هه...کوچه علی چپ خیلی وقته بن بسته خانوم...چجوری ارسلانو خام خودت کردی عوضی؟ چقدر آویزونش شدی تا مخشو بزنی؟ >
طاقت نیاوردم سیلی محکمی زیر گوشش خوابوندم...
از عصبانیت چونه ام میلرزید...
دستشو رو گونه اش کشید و با پررویی سیلی بهم زد..
از این حرکت عینکم از چشمام افتاد و
مردمی که تک تک نگاه مون میکردند و از کنارمون رد میشدند بی توقف موندند و پچ پچ ها شروع شد...
دوباره.. دوباره.. دوباره..
چقدر از قضاوت های مردم بدم میاد!..
بدون اینکه نگاهی به دایره ی تشکیل شده اطرافم بندازم دستمو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم بغض وا مونده ام رو قورت بدم...اما نشد!
هق هقی که می کردم سکوت سنگین فضا رو می شکست...
همه بی حرکت به این صحنه چشم دوخته بودند...دگوشی ها طبق
معمول بالا!
شیما از وضع پیش آمده خوشحال پوزخندی بهم زد و گفت :< با این وضع میخوای به دستش بیاری؟ میخوای همراه خودت آبروی اونم ببری؟ >
صورتش رو نزدیک صورتم کرد و دم گوشم گفت :< حرفی نیست...ولی بدون از دستش میدی.. >
راه رو از میون جمعیت باز کرد و رفت...
شکستم..برای چندمین بار!...
گریه ام رو قطع کردم... خم شدم و
عینکمو از روی زمین برداشتم و به چشمام زدم...
مردم رو کنار زدم و با قدمهای تند از دوربین ها دور شدم...
به سمت خونه رفتم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم... برگشتم که ارسلان رو دیدم...
رومو ازش گرفتم به راهم ادامه دادم...
خدا خدا می کردم که بهم نرسه، اگه برسه خدا میدونه میتونم زبونمو کنترل کنم یا نه...
ارسلان :< دیانا!صبر کن... >
دوید و روبروم قرار گرفت...
دیانا :< برو کنار... >
ارسلان :< چی شده؟! >
دیگر طاقت نداشتم...زل زد تو تیره ی چشماش و گفتم :< ...
۱۵.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.