⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
ادامه پارت 69
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
پنچر شدن قیافه ی خودمو ارسلانو حس کردم که آزیتا خانم زد زیر خنده و گفت :< نگاه کن تو رو خدا.. قیافه هاشونو >
از سر جاش بلند شد و گفت :< پاشین ببینم.. نبینم غمبرک گرفتین.. هنوز که مخالفتی نکرده که براش ماتم بگیرین >
بعد به سمت در خروجی راه افتاد.
من و ارسلان با تعجب به آزیتا خانم نگاهی انداختیم که برگشت سمت مون و گفت :< وا؟ نکنه قصد ندارین به مناسبت این خبر خوبتون شیرینی بدین؟ >
ارسلان به سمت آزیتا خانم رفت و با خوشحالی بغلش کرد و دستشو بوسید.
خندیدم و بهشون نگاه کردم،
چقدر خوبه آدم همچین مادری داشته باشه که همیشه پشتش باشه و تو هر شرایطی ازش حمایت کنه..:)
با ارسلان و آزیتا خانم به بستنی فروشی رفتیم تا به قول آزیتا خانم شیرینی بدیم بهش.
خلاصه اون شبم با شوخی های مادرانه ی آزیتا خانم گذشت...
ادامه پارت 69
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
پنچر شدن قیافه ی خودمو ارسلانو حس کردم که آزیتا خانم زد زیر خنده و گفت :< نگاه کن تو رو خدا.. قیافه هاشونو >
از سر جاش بلند شد و گفت :< پاشین ببینم.. نبینم غمبرک گرفتین.. هنوز که مخالفتی نکرده که براش ماتم بگیرین >
بعد به سمت در خروجی راه افتاد.
من و ارسلان با تعجب به آزیتا خانم نگاهی انداختیم که برگشت سمت مون و گفت :< وا؟ نکنه قصد ندارین به مناسبت این خبر خوبتون شیرینی بدین؟ >
ارسلان به سمت آزیتا خانم رفت و با خوشحالی بغلش کرد و دستشو بوسید.
خندیدم و بهشون نگاه کردم،
چقدر خوبه آدم همچین مادری داشته باشه که همیشه پشتش باشه و تو هر شرایطی ازش حمایت کنه..:)
با ارسلان و آزیتا خانم به بستنی فروشی رفتیم تا به قول آزیتا خانم شیرینی بدیم بهش.
خلاصه اون شبم با شوخی های مادرانه ی آزیتا خانم گذشت...
۶.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.