پارت۱۲۲
#پارت۱۲۲
آیدا::::::
منو دم در خونمون پیاده کرد و مطمعن شد که وارد خونه شم بعدم گازو گرفت و رفت.منِ احمق بعد از اون همه تلاش کیان برای نجات من میخواستم خودمو خلاص کنم.از دست خودم عصبانی بودم.
***٭
چند روزی رو از خونه بیرون نیومدم.
مینشستم تو اتاقم و فکر میکردم.خونوادم کم کم نگرانم شده بودن. با هیچکس حرف نمیزدم. میخواستم با خودم کنار بیام. بفهمم باید با زندگیم چیکار کنم.
صدای ایفون رو شنیدم. بعد صدای مادرم رو که میگفت:
_آیدا جان مادر،آقای دکتر اومدن.
٭***
راوی:::::
صدای شلیک گلوله همه ی سالن رو پر کرد. یکی جیغ میکشید. یکی دوربین رو پرت میکرد تا جونش رو نجات بده. گلوله از کنار پیشونی آیدا رد شد و حتی زخم بدی رو کنار شقیقش نشوند. با ترس به دور و برش نگاه کرد. بادیگارد هاش بیسیم زدن و نیروی پشتیبانی درخواست دادن. آیدا اما آروم نمیگرفت. ترسیده بود. مرد سیاه پوش دستش رو محکم به پاهاش کوبید و زیر لب گفت:
_لعنتی.
یه دفعه یکی از بادیگاردها با دستش به جایی اشاره کرد و داد زد:
_اونجاس.
مرد سیاه پوش سریع اسلحشو جمع کرد و دویید به سمت در بالای پشت بوم. طبقه ی بالا.
سالن سریع از جمعیت خالی شد و فقط آیدا موند. دوتا از بادیگاردا کنارش بودن. رو به یکیشون بلا اضظراب گفت
_اون کیه؟
_اطلاع ندارم خانوم.
یکی دیگه داد زد
_. خانوم مفتخر رو ازینجا ببرین بیرون.
آیدا رو هکراهی کردن سمت درخروجی.مرد سیاه پوش از پشت بوم ها میپرید و بعضی هم پشت سرش بودن. تعقیب و گریز بدی درست شده بود. حتی هلیکوپتر ها هم برای دستگیری اون مرد اومده بودن.
اون قصد داشت یکی از دانشمند های مهم رو ترور کنه...
یکی از مهمترین دانشمندان...
آیدا::::::
منو دم در خونمون پیاده کرد و مطمعن شد که وارد خونه شم بعدم گازو گرفت و رفت.منِ احمق بعد از اون همه تلاش کیان برای نجات من میخواستم خودمو خلاص کنم.از دست خودم عصبانی بودم.
***٭
چند روزی رو از خونه بیرون نیومدم.
مینشستم تو اتاقم و فکر میکردم.خونوادم کم کم نگرانم شده بودن. با هیچکس حرف نمیزدم. میخواستم با خودم کنار بیام. بفهمم باید با زندگیم چیکار کنم.
صدای ایفون رو شنیدم. بعد صدای مادرم رو که میگفت:
_آیدا جان مادر،آقای دکتر اومدن.
٭***
راوی:::::
صدای شلیک گلوله همه ی سالن رو پر کرد. یکی جیغ میکشید. یکی دوربین رو پرت میکرد تا جونش رو نجات بده. گلوله از کنار پیشونی آیدا رد شد و حتی زخم بدی رو کنار شقیقش نشوند. با ترس به دور و برش نگاه کرد. بادیگارد هاش بیسیم زدن و نیروی پشتیبانی درخواست دادن. آیدا اما آروم نمیگرفت. ترسیده بود. مرد سیاه پوش دستش رو محکم به پاهاش کوبید و زیر لب گفت:
_لعنتی.
یه دفعه یکی از بادیگاردها با دستش به جایی اشاره کرد و داد زد:
_اونجاس.
مرد سیاه پوش سریع اسلحشو جمع کرد و دویید به سمت در بالای پشت بوم. طبقه ی بالا.
سالن سریع از جمعیت خالی شد و فقط آیدا موند. دوتا از بادیگاردا کنارش بودن. رو به یکیشون بلا اضظراب گفت
_اون کیه؟
_اطلاع ندارم خانوم.
یکی دیگه داد زد
_. خانوم مفتخر رو ازینجا ببرین بیرون.
آیدا رو هکراهی کردن سمت درخروجی.مرد سیاه پوش از پشت بوم ها میپرید و بعضی هم پشت سرش بودن. تعقیب و گریز بدی درست شده بود. حتی هلیکوپتر ها هم برای دستگیری اون مرد اومده بودن.
اون قصد داشت یکی از دانشمند های مهم رو ترور کنه...
یکی از مهمترین دانشمندان...
۳.۲k
۱۹ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.