پارت۱۲۳
#پارت۱۲۳
آیدا:::::
با تعجب از مامان پرسیدم:
_آقای دکتر؟
_آره مادر
یه چادر انداختم سرم و رفتم بیرون دیدم کسی نیست.مادرم درو بست و اومد تو. یه جعبه ی کوچیک دستش بود.
_آیدا اینو آقای مفتخر داد تا بهت بدم.
_چی هست؟
_نمیدونم.
جعبه رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. چادرو پرت کردم رو صندلی و نشستم رو تخت.یه جعبه ی کوچیک کادو بود. ربانشو کشیدم .یه کاغذ کوچیک بود با گردنبندخودم!!!
گردنبندی که کیان برای تولدم خریده بود. کیانِ سیلورنایی.یه خاطره برای چند لحظه از ذهنم گذشت.
``_کیان...نمیدونم چی بگم...
کیک فنجونی رو جلو ی صورتم گرفت و با لبخند گفت:
_نمیخواد چیزی بگی.فقط ارزو کن.
چشمامو بستم و از ته دل برای کیان ارزوی سلامتی کردم.``
لبخندی به خاطره ی قشنگی که از ذهنم گذشت زدم و دستی به گردنبند کشیدم. قفلش خراب شده بود. حتما از گردنم افتاده بود.کاغذ کوچیکو باز کردم و نوشته رو خوندم:
_انداخته بودیش رو زمین.خانومِ حواس پرت!
یه شکلکم تهش کشیده بود. تک خنده ای کردم و گردنبندو توی جعبه گذاشتم تا بعد درستش کنم.روی تخت دراز کشیدم . به سقف زل زدم و به چیزای مختلف فکر کردم.
آیدا:::::
با تعجب از مامان پرسیدم:
_آقای دکتر؟
_آره مادر
یه چادر انداختم سرم و رفتم بیرون دیدم کسی نیست.مادرم درو بست و اومد تو. یه جعبه ی کوچیک دستش بود.
_آیدا اینو آقای مفتخر داد تا بهت بدم.
_چی هست؟
_نمیدونم.
جعبه رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. چادرو پرت کردم رو صندلی و نشستم رو تخت.یه جعبه ی کوچیک کادو بود. ربانشو کشیدم .یه کاغذ کوچیک بود با گردنبندخودم!!!
گردنبندی که کیان برای تولدم خریده بود. کیانِ سیلورنایی.یه خاطره برای چند لحظه از ذهنم گذشت.
``_کیان...نمیدونم چی بگم...
کیک فنجونی رو جلو ی صورتم گرفت و با لبخند گفت:
_نمیخواد چیزی بگی.فقط ارزو کن.
چشمامو بستم و از ته دل برای کیان ارزوی سلامتی کردم.``
لبخندی به خاطره ی قشنگی که از ذهنم گذشت زدم و دستی به گردنبند کشیدم. قفلش خراب شده بود. حتما از گردنم افتاده بود.کاغذ کوچیکو باز کردم و نوشته رو خوندم:
_انداخته بودیش رو زمین.خانومِ حواس پرت!
یه شکلکم تهش کشیده بود. تک خنده ای کردم و گردنبندو توی جعبه گذاشتم تا بعد درستش کنم.روی تخت دراز کشیدم . به سقف زل زدم و به چیزای مختلف فکر کردم.
۶.۲k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.