part
part: ⁵³
عشق بی رنگ
ا.ت: خب واسه چی؟
کوک: چیزیو که گفتمو گوش کن.. حتما یه چی میدونم که دارم بهت میگم از کنارم تکون نخور..
ا.ت: باشه...
کوک: افرین.. حالا بیا بریم.. با مینهو چشم تو چشم نشو..
اروم سرمو به معنی باشه تکون دادم.. ته دلم نگران بودم.. رفتیم طبقه پایین... همه در حال خوشگذرونی بودن...
ا.ت: تهیونگ کجاست؟
کوک: رفتن طبقه بالا...
ا.ت: بلایی سرش نیاد؟
کوک: اون بزرگترین مافیای دنیاست..یه خراش کوچیک روش بیوفته طرفو خاک میکنیم..
ا.ت: .................
کوک: ترسیدی؟
ا.ت: ن.. نه..
کوک: هوم... بیا بریم پیش پسرا..
ا.ت: باشه..
رفتیم پیش بقیه... همه باهم حرف میزدن و میخندیدن.. ولی من معذب بودم.. بالاخره.. تاحالا با کسی جز تهیونگ راحت نبودم..
هوسوک: فکر کنم ا.ت پیش ما.. راحت نیست.. چون اصن حرف نمیزنه.. مگه نه ا.ت؟
ا.ت: نه.. اینطور نیست.. تاحالا تویه جمع پر از پسر نبودم.. دلیلش اینه..
کوک: هعی..
جونگکوک شی گیلاس وودکاش رو سر کشید.. بعد از چند مین تهیونگ اومد پایین.. با همون مرده که.. فکر کنم اسمش مینهو بود.. مینهو.. قیافش عصبی بود.. تهیونگم یه پوزخند ترسناک زده بود.. اومدن سمتمون.. مینهو با دیدنم لبخندی زد و دستشو اورد جلو..
مینهو: خوشبختم..
ا.ت: عام..
به تهیونگ نگاه کردم... با نگاهش فهمیدم نباید باهاش دست بدم..
ا.ت: معذرت میخوام.. ولی از لمس فیزیکی بدم میاد...
دستشو کشید... تهیونگ اروم سرشو به معنی تایید تکون داد..
مینهو: اوه.. متاسفم..
چیزی نگفتم.. از کنار جونگکوک شی پاشدم رفتم کنار تهیونگ وایسادم.. دستمو گرفت و بهم زل زد..
مینهو: دوست دخترت خیلی جذابه کیم تهیونگ..
ته: میدونم...
یونگی: لی مینهو.. تو چرا تنها اومدی؟ فکر کردم یه همراه با خودت میاری...
مینهو: خب.. هنوز نتونستم وارد رابطه شم.. ترجیح میدم رو قدرت و کارم تمرکز کنم...
جونگکوک: و کارت نابود کردن باند گرگ سیاهه؟
مینهو: دقیقا.. خیلی باهوشی جئون..
ا.ت: میشه بس کنید؟(اروم)
نامجون: حق با ا.ته.. بیاید امشب رو خراب نکنیم...
ته: خب بریم کادو هارو بدیم..
دستمو کشید و منو برد تویه سالن اصلی... دونه دونه کادو هارو باز کردم که رسید به کادوی تهیونگ..
بازش کردم.. یه کلید بود.. برش داشتم..
ا.ت: این کلید چیه؟
ته: کلید یکی از عمارت های بزرگم تویه ژاپن.. زدمش به نام تو...
ا.ت: ممنون(لبخند)
ته: کاری نکردم..
مینهو با یه جعبه اومد پیشم.. گرفتش جلوم..
مینهو: واسه توعه.. کوچیکترین کادویی بود که میتونستم واست بخرم..
ازش گرفتم و تشکر کردم.. بازش کردم...
یه گردنبند زمرد بود..
ا.ت: ممنونم جناب لی..
لبخندی زدو ازمون دور شد.. تهیونگ دستشو مشت کرده بود..
ا.ت: چیزی شده؟
ته: نه..
ا.ت: اها..
پرش زمانی به ساعت ¹² و ²⁷ دقیقه شب
اومدیم تو حیاط.. سوار ماشین شدم..
خیلی خوشحال بودم...........
عشق بی رنگ
ا.ت: خب واسه چی؟
کوک: چیزیو که گفتمو گوش کن.. حتما یه چی میدونم که دارم بهت میگم از کنارم تکون نخور..
ا.ت: باشه...
کوک: افرین.. حالا بیا بریم.. با مینهو چشم تو چشم نشو..
اروم سرمو به معنی باشه تکون دادم.. ته دلم نگران بودم.. رفتیم طبقه پایین... همه در حال خوشگذرونی بودن...
ا.ت: تهیونگ کجاست؟
کوک: رفتن طبقه بالا...
ا.ت: بلایی سرش نیاد؟
کوک: اون بزرگترین مافیای دنیاست..یه خراش کوچیک روش بیوفته طرفو خاک میکنیم..
ا.ت: .................
کوک: ترسیدی؟
ا.ت: ن.. نه..
کوک: هوم... بیا بریم پیش پسرا..
ا.ت: باشه..
رفتیم پیش بقیه... همه باهم حرف میزدن و میخندیدن.. ولی من معذب بودم.. بالاخره.. تاحالا با کسی جز تهیونگ راحت نبودم..
هوسوک: فکر کنم ا.ت پیش ما.. راحت نیست.. چون اصن حرف نمیزنه.. مگه نه ا.ت؟
ا.ت: نه.. اینطور نیست.. تاحالا تویه جمع پر از پسر نبودم.. دلیلش اینه..
کوک: هعی..
جونگکوک شی گیلاس وودکاش رو سر کشید.. بعد از چند مین تهیونگ اومد پایین.. با همون مرده که.. فکر کنم اسمش مینهو بود.. مینهو.. قیافش عصبی بود.. تهیونگم یه پوزخند ترسناک زده بود.. اومدن سمتمون.. مینهو با دیدنم لبخندی زد و دستشو اورد جلو..
مینهو: خوشبختم..
ا.ت: عام..
به تهیونگ نگاه کردم... با نگاهش فهمیدم نباید باهاش دست بدم..
ا.ت: معذرت میخوام.. ولی از لمس فیزیکی بدم میاد...
دستشو کشید... تهیونگ اروم سرشو به معنی تایید تکون داد..
مینهو: اوه.. متاسفم..
چیزی نگفتم.. از کنار جونگکوک شی پاشدم رفتم کنار تهیونگ وایسادم.. دستمو گرفت و بهم زل زد..
مینهو: دوست دخترت خیلی جذابه کیم تهیونگ..
ته: میدونم...
یونگی: لی مینهو.. تو چرا تنها اومدی؟ فکر کردم یه همراه با خودت میاری...
مینهو: خب.. هنوز نتونستم وارد رابطه شم.. ترجیح میدم رو قدرت و کارم تمرکز کنم...
جونگکوک: و کارت نابود کردن باند گرگ سیاهه؟
مینهو: دقیقا.. خیلی باهوشی جئون..
ا.ت: میشه بس کنید؟(اروم)
نامجون: حق با ا.ته.. بیاید امشب رو خراب نکنیم...
ته: خب بریم کادو هارو بدیم..
دستمو کشید و منو برد تویه سالن اصلی... دونه دونه کادو هارو باز کردم که رسید به کادوی تهیونگ..
بازش کردم.. یه کلید بود.. برش داشتم..
ا.ت: این کلید چیه؟
ته: کلید یکی از عمارت های بزرگم تویه ژاپن.. زدمش به نام تو...
ا.ت: ممنون(لبخند)
ته: کاری نکردم..
مینهو با یه جعبه اومد پیشم.. گرفتش جلوم..
مینهو: واسه توعه.. کوچیکترین کادویی بود که میتونستم واست بخرم..
ازش گرفتم و تشکر کردم.. بازش کردم...
یه گردنبند زمرد بود..
ا.ت: ممنونم جناب لی..
لبخندی زدو ازمون دور شد.. تهیونگ دستشو مشت کرده بود..
ا.ت: چیزی شده؟
ته: نه..
ا.ت: اها..
پرش زمانی به ساعت ¹² و ²⁷ دقیقه شب
اومدیم تو حیاط.. سوار ماشین شدم..
خیلی خوشحال بودم...........
- ۸.۵k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط