part
part: ⁵²
عشق بی رنگ
داخلش وسایل ضروری رو گذاشتم.. برای اخرین بار به خودم تو اینه قدی نگاه کردم..
به گوشیم نگاه کردم.. ساعت ⁸ و ⁶ دقیقه بود.. سریع از اتاق اومدم بیرون.. رفتم طبقه پایین.. رفتم تو حیاط عمارت.. یه ون جلو در عمارت بود.. سوارش شدم.. حرکت کرد...
بعد از ¹⁷ مین رسیدیم.. پیاده شدم.. به پنت هاوسی که داخلش پر از ادم بود نگاه کردم.. دست یه نفرو روی شونم حس کردم.. سریع برگشتم دیدم تهیونگه.. نفس راحتی کشیدم..
ا.ت: چته ترسیدم..
ته: گوگولییی.. بیا بریم تو..
ا.ت: هعی.. باشه بریم..
بازوشو گرفتم و رفتیم داخل.. یهو کلی زر ورق رویه سرم ریخته شد... جیغ ارومی زدم...
کنارمو نگاه کردم دیدم تهیونگ نیست.. به رو به روم نگاه کردم دیدم با یه کیک و یه شمع روشن داره میاد سمتم.. تو شک بودم...
اومد و رو به روم وایساد..
ته: امشب تولدته ا.ت... یه ارزو کن و شمع رو فوت کن..
ذوق کردم.. شمع رو فوت کردم... بعدش کیک رو داد دست یه خدمتکار.. لبشو گذاشت رو لبم.. باهاش همراهی کردم.. خیلی خوشحال بودم.. اون واقعا بهم اهمیت میده..
بعد از چند مین ازش جدا شدم... به بقیه نگاه کردم دیدم که همه دارن عکس میگیرن.. ازش جدا شدم.. لباسمو درست کردم... پسرا اومدن سمتون.. بهشون تعظیم کوتاهی کردم..
کوک: تولدت مبارک فسقلی..
یونگی: تولدت مبارک ا.ت..
جیمین: تولدت مبارک کوچولو..
نامجون: تولد مبارک..
هوسوک: تولدت مبارک بانو پارک..
جین: تولدت مبارک ورد وارد بیوتی..
لبخندی زدم و گفتم: خیلی ممنون... واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم..
کوک: نیازی به تشکر نیست... کاری بود که به عنوان یه داداش بزرگتر واست انجام دادیم..
یونگیـ: راست میگه..
ا.ت: مرسی..
ته: خب عزیزم.. تونستم خوشحالت کنم؟
ا.ت: البته.. تو همیشه منو خوشحال میکنی..
با ورود یه نفر تهیونگ چهره اش سرد شد.. به پشت سرم نگاه کردم.. یه مرد قد بلند و عضله ای.. خیلی جذاب بود..
مینهو: عاووو.. تولدتون مبارک خانوم پارک..
ته: خیلی ممنون که اومدی لی مینهو..
مینهو: کاری نکردم کیم تهیونگ..
ته: اره.. بیا بشین.. بالاخره.. باید از مهمونم به خوبی پذیرایی کنم..
مینهو: خوبه که اینو میدونی..
به جونگکوک شی نگاه کردم.. دستشو از عصبانیت مشت کرده بود... اروم بازوی تهیونگ رو گرفتم...
ته: چیشده؟
ا.ت: میشه.. تنهام نذاری.. میترسم..
ته: باشه..
جونگکوک: ا.ت.. یه لحظه بیا..
ته: جونگکوک... من باید با این مینهو حرومزاده قمار کنم... ا.ت رو به تو میسپارم..
حواست بهش باشه...
کوک: اوکی..
تهیونگ اروم لبمو بوسید و رفت..جونگکوک شی دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم..
ا.تـ:کجا داری منو میبری؟
منو برد تویه اتاق..
کوک: ببین ا.ت..خوب گوش کن..اونی که دیدی..بزرگترین دشمن تهیونگه..ممکنه واسه انتقام از تهیونگ با تو یه کاری بکنه..
کلا پیش خودم باش.. باشه؟
عشق بی رنگ
داخلش وسایل ضروری رو گذاشتم.. برای اخرین بار به خودم تو اینه قدی نگاه کردم..
به گوشیم نگاه کردم.. ساعت ⁸ و ⁶ دقیقه بود.. سریع از اتاق اومدم بیرون.. رفتم طبقه پایین.. رفتم تو حیاط عمارت.. یه ون جلو در عمارت بود.. سوارش شدم.. حرکت کرد...
بعد از ¹⁷ مین رسیدیم.. پیاده شدم.. به پنت هاوسی که داخلش پر از ادم بود نگاه کردم.. دست یه نفرو روی شونم حس کردم.. سریع برگشتم دیدم تهیونگه.. نفس راحتی کشیدم..
ا.ت: چته ترسیدم..
ته: گوگولییی.. بیا بریم تو..
ا.ت: هعی.. باشه بریم..
بازوشو گرفتم و رفتیم داخل.. یهو کلی زر ورق رویه سرم ریخته شد... جیغ ارومی زدم...
کنارمو نگاه کردم دیدم تهیونگ نیست.. به رو به روم نگاه کردم دیدم با یه کیک و یه شمع روشن داره میاد سمتم.. تو شک بودم...
اومد و رو به روم وایساد..
ته: امشب تولدته ا.ت... یه ارزو کن و شمع رو فوت کن..
ذوق کردم.. شمع رو فوت کردم... بعدش کیک رو داد دست یه خدمتکار.. لبشو گذاشت رو لبم.. باهاش همراهی کردم.. خیلی خوشحال بودم.. اون واقعا بهم اهمیت میده..
بعد از چند مین ازش جدا شدم... به بقیه نگاه کردم دیدم که همه دارن عکس میگیرن.. ازش جدا شدم.. لباسمو درست کردم... پسرا اومدن سمتون.. بهشون تعظیم کوتاهی کردم..
کوک: تولدت مبارک فسقلی..
یونگی: تولدت مبارک ا.ت..
جیمین: تولدت مبارک کوچولو..
نامجون: تولد مبارک..
هوسوک: تولدت مبارک بانو پارک..
جین: تولدت مبارک ورد وارد بیوتی..
لبخندی زدم و گفتم: خیلی ممنون... واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم..
کوک: نیازی به تشکر نیست... کاری بود که به عنوان یه داداش بزرگتر واست انجام دادیم..
یونگیـ: راست میگه..
ا.ت: مرسی..
ته: خب عزیزم.. تونستم خوشحالت کنم؟
ا.ت: البته.. تو همیشه منو خوشحال میکنی..
با ورود یه نفر تهیونگ چهره اش سرد شد.. به پشت سرم نگاه کردم.. یه مرد قد بلند و عضله ای.. خیلی جذاب بود..
مینهو: عاووو.. تولدتون مبارک خانوم پارک..
ته: خیلی ممنون که اومدی لی مینهو..
مینهو: کاری نکردم کیم تهیونگ..
ته: اره.. بیا بشین.. بالاخره.. باید از مهمونم به خوبی پذیرایی کنم..
مینهو: خوبه که اینو میدونی..
به جونگکوک شی نگاه کردم.. دستشو از عصبانیت مشت کرده بود... اروم بازوی تهیونگ رو گرفتم...
ته: چیشده؟
ا.ت: میشه.. تنهام نذاری.. میترسم..
ته: باشه..
جونگکوک: ا.ت.. یه لحظه بیا..
ته: جونگکوک... من باید با این مینهو حرومزاده قمار کنم... ا.ت رو به تو میسپارم..
حواست بهش باشه...
کوک: اوکی..
تهیونگ اروم لبمو بوسید و رفت..جونگکوک شی دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم..
ا.تـ:کجا داری منو میبری؟
منو برد تویه اتاق..
کوک: ببین ا.ت..خوب گوش کن..اونی که دیدی..بزرگترین دشمن تهیونگه..ممکنه واسه انتقام از تهیونگ با تو یه کاری بکنه..
کلا پیش خودم باش.. باشه؟
- ۹.۱k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط