بهشت من
بهشت من
پارت 32
دامون:خواهر شوهرت امده
الیا:مگه من خواهر شوهر دارم؟
دامون:بله که داری ستاره بیا تو
یه دختر قدر بلند مژه های بلند کمر باریک چشم ابی شبیه خود دامون بود ولی ورژن دخترش
الیا:سلام نمیدونستم خواهرشوهر دارم
ستاره:منم نمیدونستم که زن داداش دارم
خیلی دختر مهربونی بود
ستاره:سلام
دریا:سلام
ستاره:به به داداش نوید ما بلاخره شما رو دیدیم
نوید:سلام ستاره خیلی بزرگ شدی
ستاره:مرسی
ستاره نشست روی مبل
ستاره:کی میخواین عروسی بگیرین
دامون:ما هنوز عقدم نکردیم
ستاره:پس الیا تو اینجا چیکار میکنی
الیا:هی داستانش طولانی
ستاره حس خوبی بهم میداد میتونستم همچی رو بهش بگم
ستاره:بگو من مشکلی ندارم
همچی و براش توضیح دادم
ستاره:چه بد واقعا برات متاسفم
الیا:فردا هم قراره بریم عقد کنیم
ستاره:خوبه پس به موقع رسیدم
ستاره رفت تو اتاق لباساشو عوض کرد
ستاره:زن داداش نظرت چی امروز با هم بریم پیاده روی
الیا:دامون اجازه میده به نظرت
دامون:نه نمیشه
ستاره:داداش ول کن دیگه شما هنوز ازدواج نکردین پس اختیارش دست تو نیست
دامون داشت به ستاره چشم غره میرفت
دامون:باشه برید
منو ستاره و دریا لباس عوض کردیم
ستاره یه لباس تنگ ورزشی مشکی پوشید
دریا هم یکی از لباس های منو پوشید که خیلی دوستش داشت
منم لباس ورزشیم رو پوشید ولی او تنگ نبود تنگم داشتم ولی دامون بهم گیر میداد
رفتیم از اتاق بیرون نوید که همین طوری داشت دریا رو میدید
ستاره هم از اتاق امد بیرون
منم اخر از همه امدم
دامون:برو لباس معمولی بپوش
الیا:دامون این لباس ورزشی میخوایم بریم ورزش کنیم تازه این اصلا تنگ نیست
دامون:باشه ولی اگر کسی مزاحمتون شد ستارره حواست باشه
ستاره:باشه داداش
الیا:مگه ستاره چیکار میتونه بکنه
دامون:ستاره کلاس بوکس کلاس کاراته کلاس دفاع شخصی میرفته
الیا:ستاره ایسا ستاره برزگر رو میشناسی
ستاره:اره بهترین دوستم بود
الیا:خواهره منه
ستاره:عررر چه جالب یه روز با هاش هماهنگ کن همیدگرو ببینیم
الیا:اکی....
پارت 32
دامون:خواهر شوهرت امده
الیا:مگه من خواهر شوهر دارم؟
دامون:بله که داری ستاره بیا تو
یه دختر قدر بلند مژه های بلند کمر باریک چشم ابی شبیه خود دامون بود ولی ورژن دخترش
الیا:سلام نمیدونستم خواهرشوهر دارم
ستاره:منم نمیدونستم که زن داداش دارم
خیلی دختر مهربونی بود
ستاره:سلام
دریا:سلام
ستاره:به به داداش نوید ما بلاخره شما رو دیدیم
نوید:سلام ستاره خیلی بزرگ شدی
ستاره:مرسی
ستاره نشست روی مبل
ستاره:کی میخواین عروسی بگیرین
دامون:ما هنوز عقدم نکردیم
ستاره:پس الیا تو اینجا چیکار میکنی
الیا:هی داستانش طولانی
ستاره حس خوبی بهم میداد میتونستم همچی رو بهش بگم
ستاره:بگو من مشکلی ندارم
همچی و براش توضیح دادم
ستاره:چه بد واقعا برات متاسفم
الیا:فردا هم قراره بریم عقد کنیم
ستاره:خوبه پس به موقع رسیدم
ستاره رفت تو اتاق لباساشو عوض کرد
ستاره:زن داداش نظرت چی امروز با هم بریم پیاده روی
الیا:دامون اجازه میده به نظرت
دامون:نه نمیشه
ستاره:داداش ول کن دیگه شما هنوز ازدواج نکردین پس اختیارش دست تو نیست
دامون داشت به ستاره چشم غره میرفت
دامون:باشه برید
منو ستاره و دریا لباس عوض کردیم
ستاره یه لباس تنگ ورزشی مشکی پوشید
دریا هم یکی از لباس های منو پوشید که خیلی دوستش داشت
منم لباس ورزشیم رو پوشید ولی او تنگ نبود تنگم داشتم ولی دامون بهم گیر میداد
رفتیم از اتاق بیرون نوید که همین طوری داشت دریا رو میدید
ستاره هم از اتاق امد بیرون
منم اخر از همه امدم
دامون:برو لباس معمولی بپوش
الیا:دامون این لباس ورزشی میخوایم بریم ورزش کنیم تازه این اصلا تنگ نیست
دامون:باشه ولی اگر کسی مزاحمتون شد ستارره حواست باشه
ستاره:باشه داداش
الیا:مگه ستاره چیکار میتونه بکنه
دامون:ستاره کلاس بوکس کلاس کاراته کلاس دفاع شخصی میرفته
الیا:ستاره ایسا ستاره برزگر رو میشناسی
ستاره:اره بهترین دوستم بود
الیا:خواهره منه
ستاره:عررر چه جالب یه روز با هاش هماهنگ کن همیدگرو ببینیم
الیا:اکی....
۳.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.