بهشت من
بهشت من
پارت34
ایسا بود با یه پسره میخواستم اروم نزدیکش بشم که یهو دریا بلند صدام کرد ایسا سرشو برگردون تا منو دید انگار گل از گلش شکوفت داشت میومد نزدیکم که عقب عقب رفتم
ایسا:الیا توروخدا وایسا میخوام باهات صحبت کنم
الیا:مامان بابا پیشتن
ایسا:نه
الیا:باشه بیا دنبالم
ایسا امد نزدیکم محکم بغلم
ایسا:خیلی نگرانت بودم
الیا:اینجا نمیشه حرف زد بیا بریم
ستاره:الیا کجایی دو ساعته دنبالتیم...ایسا خودتی
ایسا:ستاره!!!!
محکم پریدن تو بغل هم
ستاره:چقدر دلم برات تنگ شده
ایسا:منم
از بغل هم دیگه امدن بیرون
ایسا:الیا تو ستاره رو میشناسی
الیا:چرا نشناسمش خواهر شوهرمه
ایسا:برگام چقدر دنیا کوچیکه
ستاره:وای خیلی دلم برات تنگ شده بود ایسا بعد از تموم شدن کلاس بوکس دیگه همدیگه و ندیدیم
همگی رفتیم سوار ماشین شدیم رفتیم خونه دامون
ایسا:اینجا کجاست؟
ستاره:خونه داداشم
ایسا:الیا تو اینجا زندگی میکنی
الیا:اره
رفتیم بالا دامون درو باز کرد با دیدن ایسا خشکش زد منتظر بود مامان بابام بیان
نشستیم همچی رو برای دامون توضیح دادیم
دامون:چه تصادفی
الیا:اوهوم
ایسا:خوب دیگه الیا خیلی دور از خونه بودی برگرد خونه
الیا:من هیجا نمیام
ایسا:مگه دست خودته بالندشو ببینیم
الیا:من تا وقتی که بابا ازم معذرت خواهی نکنه
ایسا:الیا خیلی پرو شدی بلند شو بهت میگم(باعصبانیت)
دامون:الیا هیجا نمیاد فردا هم عقدمونه اگر دوست داشتین تشریف بیارین
ایسا:الیا خیلی خودسر شدی..اون موقع که ادرستو به بابا گفتم میفهمی
الیا:اگر به بابا بگی خودکشی میکنم
ایسا:وای چقدر ترسیدم
الیا:حالا میبینی...
پارت34
ایسا بود با یه پسره میخواستم اروم نزدیکش بشم که یهو دریا بلند صدام کرد ایسا سرشو برگردون تا منو دید انگار گل از گلش شکوفت داشت میومد نزدیکم که عقب عقب رفتم
ایسا:الیا توروخدا وایسا میخوام باهات صحبت کنم
الیا:مامان بابا پیشتن
ایسا:نه
الیا:باشه بیا دنبالم
ایسا امد نزدیکم محکم بغلم
ایسا:خیلی نگرانت بودم
الیا:اینجا نمیشه حرف زد بیا بریم
ستاره:الیا کجایی دو ساعته دنبالتیم...ایسا خودتی
ایسا:ستاره!!!!
محکم پریدن تو بغل هم
ستاره:چقدر دلم برات تنگ شده
ایسا:منم
از بغل هم دیگه امدن بیرون
ایسا:الیا تو ستاره رو میشناسی
الیا:چرا نشناسمش خواهر شوهرمه
ایسا:برگام چقدر دنیا کوچیکه
ستاره:وای خیلی دلم برات تنگ شده بود ایسا بعد از تموم شدن کلاس بوکس دیگه همدیگه و ندیدیم
همگی رفتیم سوار ماشین شدیم رفتیم خونه دامون
ایسا:اینجا کجاست؟
ستاره:خونه داداشم
ایسا:الیا تو اینجا زندگی میکنی
الیا:اره
رفتیم بالا دامون درو باز کرد با دیدن ایسا خشکش زد منتظر بود مامان بابام بیان
نشستیم همچی رو برای دامون توضیح دادیم
دامون:چه تصادفی
الیا:اوهوم
ایسا:خوب دیگه الیا خیلی دور از خونه بودی برگرد خونه
الیا:من هیجا نمیام
ایسا:مگه دست خودته بالندشو ببینیم
الیا:من تا وقتی که بابا ازم معذرت خواهی نکنه
ایسا:الیا خیلی پرو شدی بلند شو بهت میگم(باعصبانیت)
دامون:الیا هیجا نمیاد فردا هم عقدمونه اگر دوست داشتین تشریف بیارین
ایسا:الیا خیلی خودسر شدی..اون موقع که ادرستو به بابا گفتم میفهمی
الیا:اگر به بابا بگی خودکشی میکنم
ایسا:وای چقدر ترسیدم
الیا:حالا میبینی...
۳.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.