به جشنی که تو مدرسه دخترم برای دادن
[به جشنی که تو مدرسه دخترم برای دادن
کارنامه ها قرار بود برگزار بشه دعوت شدم...
وارد جشن شدم...
هی پلک میزدم که اشتباه میبینم اما خودش بود...
چه دختر نازی داشت
مثل خودش خوشگل بود
چشم های عسلی،موهای خرمایی،....
اما خودش خیلی پیر شده بود...
خیلی شکسته شده بود..
من رو دید ....اونم شوکه شد...
خیلی اتفاقی مجبور شدیم کنار هم بشینیم....
دخترامون رو صدا زدن تا به سن برن و براشون جشن بگیرن...
ازش پرسیدم:بدون من خوشبخت شدی؟؟
گفت:معلومه که خوشبختم،یه زندگی خوب و آروم...
گفتم:هنوزم لجباز و مغروری؟؟
ولی این دست ها
این صورت پیر.....
فکر نکنم اونقدر هم زندگیت آروم باشه...
گفت :خیالت راحت،زندگیم عالیه اینا بخاطر بالا رفتن سنمه...
دخترش رو صدا زدن...
میکروفون رو بهش دادن....
مجری به شوخی ازش سوال کرد....
مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو؟؟؟
بچه بود،فهمش نمیکشید
برگشت گفت: بابام رو اصلا دوست ندارم...
گفتن ای وای چرا آخه
گفت آخه همش با مامانم دعوا میکنه و مامانم صبح تا شب گریه میکنه...
سرم رو انداختم پایین و اشک تو چشمام جمع شد
یه نگاه بهم کرد
یه نگاه مغرورِ شکست خورده
جفتمون اشک تو چشامون جمع شد...
سریع میکروفون رو از دستش گرفتن و دادن به دختر من...
پرسیدن فلانی :مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو...
گفت مامانم رو...
مجری یه نگاه به من کرد و خندید...
ازش پرسیدن چرا...
گفت آخه بابام همش میره تو بالکن هی سیگار میکشه....
میخوام بغلش کنم بوی سیگار میده....
دوباره یه نگاه بهم کردیم
سرمون رو انداختیم پایین و بغضمون رو قورت میدادیم
جشن تموم شد...
با عصبانیت دست دخترش گرفت و برد از مدرسه بیرون...
بیرون از مدرسه یه سیلی محکم زد تو گوش دخترش و گفت؛ آخه واسه چی اون حرفا رو جلو ملت زدی...
رفتم کنارش..
گفتم این سیلی رو الان نباید میزدی...
این سیلی رو باید اون موقعی که بهت گفتم نرو
گفتم من بدون تو نمیتونم...
گفتم هیچکی جز من نمیتونه اینجوری عاشقت باشه... این سیلی رو باید اون موقع میزدی تو گوش خودت تا به خودت میومدی....
اگه یه سیلی اون موقع میزدی تو گوش خودت... اگه یکم صبر میکردی...
الان نه من این حال و روز رو داشتم
نه تو زندگیت انقدر داغون میشد...
نه...
نه این بچه سیلی میخورد....]
#نوشته_عاشقانه
کارنامه ها قرار بود برگزار بشه دعوت شدم...
وارد جشن شدم...
هی پلک میزدم که اشتباه میبینم اما خودش بود...
چه دختر نازی داشت
مثل خودش خوشگل بود
چشم های عسلی،موهای خرمایی،....
اما خودش خیلی پیر شده بود...
خیلی شکسته شده بود..
من رو دید ....اونم شوکه شد...
خیلی اتفاقی مجبور شدیم کنار هم بشینیم....
دخترامون رو صدا زدن تا به سن برن و براشون جشن بگیرن...
ازش پرسیدم:بدون من خوشبخت شدی؟؟
گفت:معلومه که خوشبختم،یه زندگی خوب و آروم...
گفتم:هنوزم لجباز و مغروری؟؟
ولی این دست ها
این صورت پیر.....
فکر نکنم اونقدر هم زندگیت آروم باشه...
گفت :خیالت راحت،زندگیم عالیه اینا بخاطر بالا رفتن سنمه...
دخترش رو صدا زدن...
میکروفون رو بهش دادن....
مجری به شوخی ازش سوال کرد....
مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو؟؟؟
بچه بود،فهمش نمیکشید
برگشت گفت: بابام رو اصلا دوست ندارم...
گفتن ای وای چرا آخه
گفت آخه همش با مامانم دعوا میکنه و مامانم صبح تا شب گریه میکنه...
سرم رو انداختم پایین و اشک تو چشمام جمع شد
یه نگاه بهم کرد
یه نگاه مغرورِ شکست خورده
جفتمون اشک تو چشامون جمع شد...
سریع میکروفون رو از دستش گرفتن و دادن به دختر من...
پرسیدن فلانی :مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو...
گفت مامانم رو...
مجری یه نگاه به من کرد و خندید...
ازش پرسیدن چرا...
گفت آخه بابام همش میره تو بالکن هی سیگار میکشه....
میخوام بغلش کنم بوی سیگار میده....
دوباره یه نگاه بهم کردیم
سرمون رو انداختیم پایین و بغضمون رو قورت میدادیم
جشن تموم شد...
با عصبانیت دست دخترش گرفت و برد از مدرسه بیرون...
بیرون از مدرسه یه سیلی محکم زد تو گوش دخترش و گفت؛ آخه واسه چی اون حرفا رو جلو ملت زدی...
رفتم کنارش..
گفتم این سیلی رو الان نباید میزدی...
این سیلی رو باید اون موقعی که بهت گفتم نرو
گفتم من بدون تو نمیتونم...
گفتم هیچکی جز من نمیتونه اینجوری عاشقت باشه... این سیلی رو باید اون موقع میزدی تو گوش خودت تا به خودت میومدی....
اگه یه سیلی اون موقع میزدی تو گوش خودت... اگه یکم صبر میکردی...
الان نه من این حال و روز رو داشتم
نه تو زندگیت انقدر داغون میشد...
نه...
نه این بچه سیلی میخورد....]
#نوشته_عاشقانه
- ۱۰.۰k
- ۰۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط