پارت
#پارت۲
محمد جلو تر از همه راه می رفت. از پشت نگاهش کردم. شونههاش هر روز خمیدهتر می شد.
ناهید کنارم می اومد. اونم چشماش اشتیاق قبلو نداشت. گونه هاش بی رنگ شده بود. سپهر هنوزم می خندید. ولی دقیقا چشماش داد میزد "خندهی تلخ من از گریه غم انگیز تر است."
منم که نگم بهتره! محمد در کافه رو که باز کرد با شنیدن صدای زنگوله دم در، انگار یکی شونه هامو گرفت و محکم پرتم کرد عقب.عجیب خاطره ها به جونم افتادن.
کافه چی بیچاره ناله زنان گفت:وای باز شما؟
سپهر خندید. ناهید تلخ نگاهش کرد. محمد بی تفاوت نشست.
من گفتم:دادش این جا حکم آلبوم خاطره رو برا ما داره.می دونی چند تا فیلم سینمایی، که از غذا کارگردانش فرهادی بوده و تهش ما رو این جوری شوریده ول کرده، بازی شده؟
کافه چی بی حرف راهشو کشید و رفت.اونم به اومدنای ما عادت کرده بود.عادت کرده بود جمعه ها ما بریزیم تو کافش و گند بزنیم به همهی کسب و کارش.
اولش آروم آروم قهوه بخوریم و در مورد صادق هدایت و علی شریعتی حرف بزنیم، ولی کم کم با نزدیک شدن غروب، زخما سر باز کنه و دیونگی به سرمون بزنه.
سپهر پاشه دیوونه وار ساز بزنه. ناهید نالان هایده بخونه. محمد داد بزنه و از نبودن دوم شخصش گله کنه و منم تو سکوت به یاد نبودن هاش، درد دود کنم.
عادت کرده بود محمد تیر و تخته های چوبیشو بزنه داغون کنه و تهش خسارت بده. کافه چی عادت کرده بود به مست و لایعقل بودن ما.
+خوبه که میاید اینجا.نباشید کار و کسب من بی رونقه.خصوصا شما آقای نوازنده!
سپهر تلخند زد:خوبه این ساز من به درد یکی خورده.به درد خودم که هیچ وقت نخورد.مخاطب خاص ما انگاری گوشاش کر بود.
تلخند سپهر یعنی ته ته آزردگیش...ته ته دیوونگیش.
ناهید بی حرف به بیرون زل زده بود.
-ناهید کجایی؟
نگام کرد.
+امروز دقیقا پنج ساله که نیست
رو به محمد کرد و گفت(یه سیگار آتیش کن بده بهم)
محمد از تو جیبش یه سیگار در آورد و به دستش داد.
+مواظب باش خودتو دود نکنی باهاش
ناهید با تلخندی گفت(ما که خیلی وقته دود شدیم)
ناهید سیگار و گوشه لبش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
+قبول داری؟
نگاهش کردم.
-چی رو؟
سیگار و از لبش بر داشت و گفت(اینکه محمد زیادی قویه)
گنگ نگاهش کردم.
-یعنی چی؟
+یعنی جسارت شجاعانه از دست دادنشو داشت و حقارت به هر قیمتی نگه داشتنو به جون نخرید. وقتی آرزو بدقلق شد و آواز رفتن سر داد، محمد گفت"هری". حاضر شد این جوری بسوزه ولی غرورش بهم نریزه.
سرمو پایین انداختم.
-شاید آرزو هم حق داشته. اون هیچ وقت ازش نخواست بمونه.آرزو فکر کرد محمد دوسش نداره که تلاش برای موندش نکرد.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت(به هر حال.محمد مثل من عمرشو پای یه بی معرفت حروم نکرد)
محمد جلو تر از همه راه می رفت. از پشت نگاهش کردم. شونههاش هر روز خمیدهتر می شد.
ناهید کنارم می اومد. اونم چشماش اشتیاق قبلو نداشت. گونه هاش بی رنگ شده بود. سپهر هنوزم می خندید. ولی دقیقا چشماش داد میزد "خندهی تلخ من از گریه غم انگیز تر است."
منم که نگم بهتره! محمد در کافه رو که باز کرد با شنیدن صدای زنگوله دم در، انگار یکی شونه هامو گرفت و محکم پرتم کرد عقب.عجیب خاطره ها به جونم افتادن.
کافه چی بیچاره ناله زنان گفت:وای باز شما؟
سپهر خندید. ناهید تلخ نگاهش کرد. محمد بی تفاوت نشست.
من گفتم:دادش این جا حکم آلبوم خاطره رو برا ما داره.می دونی چند تا فیلم سینمایی، که از غذا کارگردانش فرهادی بوده و تهش ما رو این جوری شوریده ول کرده، بازی شده؟
کافه چی بی حرف راهشو کشید و رفت.اونم به اومدنای ما عادت کرده بود.عادت کرده بود جمعه ها ما بریزیم تو کافش و گند بزنیم به همهی کسب و کارش.
اولش آروم آروم قهوه بخوریم و در مورد صادق هدایت و علی شریعتی حرف بزنیم، ولی کم کم با نزدیک شدن غروب، زخما سر باز کنه و دیونگی به سرمون بزنه.
سپهر پاشه دیوونه وار ساز بزنه. ناهید نالان هایده بخونه. محمد داد بزنه و از نبودن دوم شخصش گله کنه و منم تو سکوت به یاد نبودن هاش، درد دود کنم.
عادت کرده بود محمد تیر و تخته های چوبیشو بزنه داغون کنه و تهش خسارت بده. کافه چی عادت کرده بود به مست و لایعقل بودن ما.
+خوبه که میاید اینجا.نباشید کار و کسب من بی رونقه.خصوصا شما آقای نوازنده!
سپهر تلخند زد:خوبه این ساز من به درد یکی خورده.به درد خودم که هیچ وقت نخورد.مخاطب خاص ما انگاری گوشاش کر بود.
تلخند سپهر یعنی ته ته آزردگیش...ته ته دیوونگیش.
ناهید بی حرف به بیرون زل زده بود.
-ناهید کجایی؟
نگام کرد.
+امروز دقیقا پنج ساله که نیست
رو به محمد کرد و گفت(یه سیگار آتیش کن بده بهم)
محمد از تو جیبش یه سیگار در آورد و به دستش داد.
+مواظب باش خودتو دود نکنی باهاش
ناهید با تلخندی گفت(ما که خیلی وقته دود شدیم)
ناهید سیگار و گوشه لبش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
+قبول داری؟
نگاهش کردم.
-چی رو؟
سیگار و از لبش بر داشت و گفت(اینکه محمد زیادی قویه)
گنگ نگاهش کردم.
-یعنی چی؟
+یعنی جسارت شجاعانه از دست دادنشو داشت و حقارت به هر قیمتی نگه داشتنو به جون نخرید. وقتی آرزو بدقلق شد و آواز رفتن سر داد، محمد گفت"هری". حاضر شد این جوری بسوزه ولی غرورش بهم نریزه.
سرمو پایین انداختم.
-شاید آرزو هم حق داشته. اون هیچ وقت ازش نخواست بمونه.آرزو فکر کرد محمد دوسش نداره که تلاش برای موندش نکرد.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت(به هر حال.محمد مثل من عمرشو پای یه بی معرفت حروم نکرد)
- ۳.۱k
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط