پارت 60
پارت 60
#قاتل_من
توی مقر کوفتی باند عقرب نشسته بودم و از این وضع خسته شده بودم قرار بود دو روز دیگ منو باخودشون ببرن بار واس انجام یه معامله ولی بمیرم نمیزارم این روانی به اهدافش برسه اگ فک کرده قراره یه جا بند بیام خیلی بیجا کرده...
باید یه راهی پیدا کنم از اینجا فرار کنم چون معلوم نیست قراره چه معامله ای انجام بدم و چه بلایی سرم بیاد درسته اون حرمزاده منو با خواهرم تهدید کرد ولی مطمئنم هینا جاش پیش تهیونگ امنه و هر جوری ک شده ازش محافظت میکنه...
حاضرم بمیرم ولی همدست این باند کثیف نشم...
تهیونگ: کوک فردا محموله به دستمون میرسه به محض رسیدن اون محموله اسلحه های واقعی رو با اسلحه های قلابی عوض میکنید و خوب اونو بسته بندی کنید که کسی چیزی نفهمه
تو باگروه اول برای تحویل محموله برو و خوب حواست و جم کن منم با گروه دوم میرم و با بچه ها به مقر باند عقرب حمله میکنیم.... و ا/ت از اون هلفدونی نجات میدم....
کوک : اطلاعات...
ولی چطور مقرشونو پیدا کردید؟
تهیونگ: جاسوس فرستادیم و بعدش فهمیدم که مقرشون تو جنگل ساخته شده واس همین تو ردیابی کردن مقرشون به مشکل برخوردیم....
در کل ریسک بزرگیه باید خوب حواسمونو جم کنیم....
_صبح روز بعد __
باصدای پچ پچ که تو مقر پیچیده بود از خواب پریدم انگار یکی از بچه های باند عقرب بود که داشت تلفنی با کسی حرف میزد و میگفت همه چی اماده س جناب....
قلبم تیر میکشید امروز همون روزی بود که قراره منو به زور با خودشون ببرن بار... اشک تو چشمام جم شده بود و میخواستم زار بزنم ک به خودم اومدم نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم الان وقتش نیست دختر! که بخوای تسلیم شی و عقب بکشی....باید نقشه ی ک کشیدیو و عملی کنی ....
میدونستم که اومده بود بهم لباس بده و خبرم کنه که باید آماده شم...
و بعدش منو پیش اون رئیس روانیش ببره...
ولی کور خوندن اگ فک میکنن میتونن منو مجبور به کاری کنن که نمیخوام....
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به میله ای اهنی که گوشه ی انبار پرت شده افتاد با ترسی که وجودم و پر کرده بود به سمت میله ی اهنی قدم برداشتم و اونو پشتم قایم کردم دستام میلرزید بدنم یخ کرده بود از چیزی که میخواستم انجام بدم راضی نبودم ولی چارهای نداشتم با شنیدن نزدیک شدن قدم های اون مرد پشت در قایم شدم و منتظر شدم وارد بشه...که بدون معطلی کلیدشو تو در چرخوند و به محض اینکه پاشو داخل انبار گذاشت چشامو محکم بستم و میله رو بالا بردم و بایک ضرب تو سرش زدم بعد آروم چشامو باز کردم که بی حرکت روی زمین افتاده بوده یااا خدا ینی مرد؟ اگ مرده چی؟! نزدیکش شدم و نبض شو گرفتم و معلوم شد فقط بی هوش شده بود نفسمو بیرون دادم و آروم از کنارش رد شدم و به بیرون از انبار زل زدم چند بار اطراف و نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست و بعدش خارج شدم و با استرس به سمت در خروجی قدم برداشتم....
(اینم ۹ تا پارت)
#قاتل_من
توی مقر کوفتی باند عقرب نشسته بودم و از این وضع خسته شده بودم قرار بود دو روز دیگ منو باخودشون ببرن بار واس انجام یه معامله ولی بمیرم نمیزارم این روانی به اهدافش برسه اگ فک کرده قراره یه جا بند بیام خیلی بیجا کرده...
باید یه راهی پیدا کنم از اینجا فرار کنم چون معلوم نیست قراره چه معامله ای انجام بدم و چه بلایی سرم بیاد درسته اون حرمزاده منو با خواهرم تهدید کرد ولی مطمئنم هینا جاش پیش تهیونگ امنه و هر جوری ک شده ازش محافظت میکنه...
حاضرم بمیرم ولی همدست این باند کثیف نشم...
تهیونگ: کوک فردا محموله به دستمون میرسه به محض رسیدن اون محموله اسلحه های واقعی رو با اسلحه های قلابی عوض میکنید و خوب اونو بسته بندی کنید که کسی چیزی نفهمه
تو باگروه اول برای تحویل محموله برو و خوب حواست و جم کن منم با گروه دوم میرم و با بچه ها به مقر باند عقرب حمله میکنیم.... و ا/ت از اون هلفدونی نجات میدم....
کوک : اطلاعات...
ولی چطور مقرشونو پیدا کردید؟
تهیونگ: جاسوس فرستادیم و بعدش فهمیدم که مقرشون تو جنگل ساخته شده واس همین تو ردیابی کردن مقرشون به مشکل برخوردیم....
در کل ریسک بزرگیه باید خوب حواسمونو جم کنیم....
_صبح روز بعد __
باصدای پچ پچ که تو مقر پیچیده بود از خواب پریدم انگار یکی از بچه های باند عقرب بود که داشت تلفنی با کسی حرف میزد و میگفت همه چی اماده س جناب....
قلبم تیر میکشید امروز همون روزی بود که قراره منو به زور با خودشون ببرن بار... اشک تو چشمام جم شده بود و میخواستم زار بزنم ک به خودم اومدم نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم الان وقتش نیست دختر! که بخوای تسلیم شی و عقب بکشی....باید نقشه ی ک کشیدیو و عملی کنی ....
میدونستم که اومده بود بهم لباس بده و خبرم کنه که باید آماده شم...
و بعدش منو پیش اون رئیس روانیش ببره...
ولی کور خوندن اگ فک میکنن میتونن منو مجبور به کاری کنن که نمیخوام....
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به میله ای اهنی که گوشه ی انبار پرت شده افتاد با ترسی که وجودم و پر کرده بود به سمت میله ی اهنی قدم برداشتم و اونو پشتم قایم کردم دستام میلرزید بدنم یخ کرده بود از چیزی که میخواستم انجام بدم راضی نبودم ولی چارهای نداشتم با شنیدن نزدیک شدن قدم های اون مرد پشت در قایم شدم و منتظر شدم وارد بشه...که بدون معطلی کلیدشو تو در چرخوند و به محض اینکه پاشو داخل انبار گذاشت چشامو محکم بستم و میله رو بالا بردم و بایک ضرب تو سرش زدم بعد آروم چشامو باز کردم که بی حرکت روی زمین افتاده بوده یااا خدا ینی مرد؟ اگ مرده چی؟! نزدیکش شدم و نبض شو گرفتم و معلوم شد فقط بی هوش شده بود نفسمو بیرون دادم و آروم از کنارش رد شدم و به بیرون از انبار زل زدم چند بار اطراف و نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست و بعدش خارج شدم و با استرس به سمت در خروجی قدم برداشتم....
(اینم ۹ تا پارت)
۴۰.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.