در سرسرا آرام قدم برمی داشت و بلند گریه میکرد.قطرات اشکش
در سرسرا آرام قدم برمی داشت و بلند گریه میکرد.قطرات اشکش سریعتر از پاهایش حرکت میکرد.تنهایی تنها یار او بود.تا اینکه طاق بزرگ رو به رویش ظاهر شد.نور تند خورشید ظهر به صورتش میخورد.جلوی چشم های قرمزِ خیس از اشک،اما زیبایش را با دست گرفت تا آفتاب بیشتر از این اذیتشان نکند.
اما مجسمه ی با غطیمتی که دید بدنش را شُل کرد.مجسمه ی سنگی ساده ای بود.مثل دیگر فرشته ها بال داشت؛موهای حالت دار،داشت. او شرط بست لباس راحتی هم به تن فرشته ی سنگی است.
فرشته ی سنگی،چه زیبا!حتما فرشته ای بوده که عاشق شده عاشق یک انسان و شاید طلسم شده!او لبه ی سنگ هموار و محکم نشست کمی به چهره ی فرشته یِ عاشقِ سنگی نگاه کرد.بعد با بغض کل ماجرا را برای یک تکه سنگ یا یک فرشته تعریف کرد...
اما مجسمه ی با غطیمتی که دید بدنش را شُل کرد.مجسمه ی سنگی ساده ای بود.مثل دیگر فرشته ها بال داشت؛موهای حالت دار،داشت. او شرط بست لباس راحتی هم به تن فرشته ی سنگی است.
فرشته ی سنگی،چه زیبا!حتما فرشته ای بوده که عاشق شده عاشق یک انسان و شاید طلسم شده!او لبه ی سنگ هموار و محکم نشست کمی به چهره ی فرشته یِ عاشقِ سنگی نگاه کرد.بعد با بغض کل ماجرا را برای یک تکه سنگ یا یک فرشته تعریف کرد...
۴۵۶
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.