زوال عشق🌹 پارت هشتاد و دو🌹 مهدیه عسگری🌹
#زوال_عشق🌹 #پارت_هشتاد_و_دو🌹 #مهدیه_عسگری🌹
نیم ساعت دیگه هم گذشت و دل من داشت عین سیر و سرکه می جوشید.....با صدای کفشی سرمو آوردم بالا که دیدم بردیا داره میاد این سمت....
از خوشحالی پا شدم و بدون حرف زل زدم بهش....با ابروهایی بالا رفته نگام کرد که فهمیدم دارم گند میزنم به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گفت:سلام رییس صبحتون بخیر.....
سری تکون داد و گفت:ممنون....سرم درد میکنه یه مسکن برام بیار....
_چشم...
بازم این دل لعنتیم نگران شد....یعنی چرا سرش درد میکنه؟!!!!!!....با افکاری در هم وارد اشپزخونه ی شرکت شدم و از تو یخچال پارچ آب و برداشتم و توی لیوان ریختم و لیوان و توی سینی کوچیک گذاشتم و از آشپزخونه زدم بیرون....
به سمت کیفم رفتم و یدونه قرص از بسته درآوردم و گذاشتم تو سینی و به سمت اتاقش رفتم و دوتا تقه به در زدم که گفت: بفرمایید....
چه عجب نگفت بیا تو....رفتم تو که دیدم پشت میزش نشسته و سرشو با دوتا دستاش گرفته.....با نگرانی گفتم:حالتون خوبه؟!....
سرشو آورد بالا و گفت:نه...قرص و بده....
سینی رو روی میزش گذاشتم و با صدای گرفته ای گفتم:میشه برم؟!....
سری به معنای تایید تکون داد که سریع زدم بیرون....
چند تا نفس عمیق کشیدم که اشکم درنیاد....لعنتی من طاقت بی محلی هاشو ندارم...
نیم ساعت دیگه هم گذشت و دل من داشت عین سیر و سرکه می جوشید.....با صدای کفشی سرمو آوردم بالا که دیدم بردیا داره میاد این سمت....
از خوشحالی پا شدم و بدون حرف زل زدم بهش....با ابروهایی بالا رفته نگام کرد که فهمیدم دارم گند میزنم به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گفت:سلام رییس صبحتون بخیر.....
سری تکون داد و گفت:ممنون....سرم درد میکنه یه مسکن برام بیار....
_چشم...
بازم این دل لعنتیم نگران شد....یعنی چرا سرش درد میکنه؟!!!!!!....با افکاری در هم وارد اشپزخونه ی شرکت شدم و از تو یخچال پارچ آب و برداشتم و توی لیوان ریختم و لیوان و توی سینی کوچیک گذاشتم و از آشپزخونه زدم بیرون....
به سمت کیفم رفتم و یدونه قرص از بسته درآوردم و گذاشتم تو سینی و به سمت اتاقش رفتم و دوتا تقه به در زدم که گفت: بفرمایید....
چه عجب نگفت بیا تو....رفتم تو که دیدم پشت میزش نشسته و سرشو با دوتا دستاش گرفته.....با نگرانی گفتم:حالتون خوبه؟!....
سرشو آورد بالا و گفت:نه...قرص و بده....
سینی رو روی میزش گذاشتم و با صدای گرفته ای گفتم:میشه برم؟!....
سری به معنای تایید تکون داد که سریع زدم بیرون....
چند تا نفس عمیق کشیدم که اشکم درنیاد....لعنتی من طاقت بی محلی هاشو ندارم...
۴.۷k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.