زوال عشق💓 پارت هشتاد و سه💓 مهدیه عسگری💓
#زوال_عشق💓 #پارت_هشتاد_و_سه💓 #مهدیه_عسگری💓
اهورا اومده سر میزم و داشت از تو یه برگ یه چیزیو برام توضیح میداد که براش انجام بدم....منم فقط سرمو تکون میدادم....یهو یه چیز خنده دار گفت که لبخندی زدم که از شانس گندم همون موقع در اتاق بردیا باز شد و اومد بیرون...
با دیدن ما که خیلی بهم نزدیک بودیم و داشتیم می خندیدیم اخم غلیظی کرد و با لحن بدی گفت:اهورا کارت تموم شد بیا اتاقم کارت دارم....
بعدم رفت تو اتاقش و درو طوری محکم بهم کوبید که شونهای منو اهورا پرید بالا.....
خدا شفاش بده.... اهورا با ترسی الکی نگام کرد و با لحنی مثلا ترسیده گفت:من برم ببینم چکارم داره...خدا به خیر بگذرونه....
خندیدم که چشمکی زد و توی اتاق رفت....
تا پایان وقت اداری هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه اهورا هی میومد چرت و پرت میگفت منو می خندوند و میرفت.....
به محض اینکه ساعت ۹شد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و میز و مرتب کردم و خواستم برم که اهورا جلوم سبز شد....
لبخندی زد و گفت:داری میری؟!....
سری تکون دادم و گفتم:اوهوم....کاری نداری؟!...
لبخند شیطونی زد و گفت:کار که دارم ولی به تو بستگی داره...
با تعجب گفتم:من؟!...
_اره تو...
_خب چه کاری؟!....
_هیچی فقط می خوام دعوتت کنم امشب شامو با هم بخوریم.....
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی می ترسم مامانم نگران بشه....
_خب زنگ بزن بهش بگو با بچهای شرکت دارم شام میرم بیرون....
این که نمیدونست من با مامانم قهرم...دلمم نمیومد دلش و بشکنم چون یجورایی داشت با ذوق ازم درخواست میکرد....
سری تکون دادم و گفتم:باشه بریم....
_ولی مامانت....
_بعد بهش پیام میدم....
_اکی بریم.....
خواستیم بریم که در باز شد و بردیا اومد بیرون و با دیدن ما که کنار هم بودیم با اخم و کمی تعجب پرسید:جایی دارین میرین؟!!!؟!؟.....
اهورا لبخندی خوشحال زد و دستشو دور کمرم حلقه کرد که چشمای منو بردیا گرد شد:آره بردیا جان ....دارم هانا جون و به یه شام دونفره دعوت میکنم...
این یعنی فقط خودمون دوتا و کسی حق نداره باهامون بیاد....
نگاه پر نفرتی به هردومون انداخت و با سرعت از کنارمون رد شد.....
(اینم یه پارت طولانی تقدیم نگاه تون)💕
اهورا اومده سر میزم و داشت از تو یه برگ یه چیزیو برام توضیح میداد که براش انجام بدم....منم فقط سرمو تکون میدادم....یهو یه چیز خنده دار گفت که لبخندی زدم که از شانس گندم همون موقع در اتاق بردیا باز شد و اومد بیرون...
با دیدن ما که خیلی بهم نزدیک بودیم و داشتیم می خندیدیم اخم غلیظی کرد و با لحن بدی گفت:اهورا کارت تموم شد بیا اتاقم کارت دارم....
بعدم رفت تو اتاقش و درو طوری محکم بهم کوبید که شونهای منو اهورا پرید بالا.....
خدا شفاش بده.... اهورا با ترسی الکی نگام کرد و با لحنی مثلا ترسیده گفت:من برم ببینم چکارم داره...خدا به خیر بگذرونه....
خندیدم که چشمکی زد و توی اتاق رفت....
تا پایان وقت اداری هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه اهورا هی میومد چرت و پرت میگفت منو می خندوند و میرفت.....
به محض اینکه ساعت ۹شد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و میز و مرتب کردم و خواستم برم که اهورا جلوم سبز شد....
لبخندی زد و گفت:داری میری؟!....
سری تکون دادم و گفتم:اوهوم....کاری نداری؟!...
لبخند شیطونی زد و گفت:کار که دارم ولی به تو بستگی داره...
با تعجب گفتم:من؟!...
_اره تو...
_خب چه کاری؟!....
_هیچی فقط می خوام دعوتت کنم امشب شامو با هم بخوریم.....
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی می ترسم مامانم نگران بشه....
_خب زنگ بزن بهش بگو با بچهای شرکت دارم شام میرم بیرون....
این که نمیدونست من با مامانم قهرم...دلمم نمیومد دلش و بشکنم چون یجورایی داشت با ذوق ازم درخواست میکرد....
سری تکون دادم و گفتم:باشه بریم....
_ولی مامانت....
_بعد بهش پیام میدم....
_اکی بریم.....
خواستیم بریم که در باز شد و بردیا اومد بیرون و با دیدن ما که کنار هم بودیم با اخم و کمی تعجب پرسید:جایی دارین میرین؟!!!؟!؟.....
اهورا لبخندی خوشحال زد و دستشو دور کمرم حلقه کرد که چشمای منو بردیا گرد شد:آره بردیا جان ....دارم هانا جون و به یه شام دونفره دعوت میکنم...
این یعنی فقط خودمون دوتا و کسی حق نداره باهامون بیاد....
نگاه پر نفرتی به هردومون انداخت و با سرعت از کنارمون رد شد.....
(اینم یه پارت طولانی تقدیم نگاه تون)💕
۳.۵k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.