زوال عشق🌿 پارت هشتاد و چهار🌿 مهدیه عسگری🌿
#زوال_عشق🌿 #پارت_هشتاد_و_چهار🌿 #مهدیه_عسگری🌿
با تعجب و غم به مسیر رفتنش نگاه کردم....نگاهی به اهورا و دستاش که دورم حلقه شده بودن انداختم....
خودمو کمی تکون دادم که به خودش اومد و دستشو سریع از دور کمرم برداشت و با لبخند گفت:خب بریم؟!....
_اره بریم....
از شرکت اومدیم بیرون و سوار پورشه مشکیش شدیم....به راه افتاد و بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران شیک و مدرن ایستاد.....
درحالی که کمربندش و باز میکرد با لبخند گفت:پیاده شو.....
سری تکون دادم و کمربند و باز کردم و پیاده شدم.....
سوییچ و بدست یکی از کارکنا داد تا ماشین و براش پارک کنن....دوشادوش هم وارد رستوران شدیم که صدای زینگ زینگ بالای در منو یاده کافی شاپ خاطره انگیز انداخت که ناخودآگاه آهی کشیدم.....
اهورا با تعجب برگشت سمتم و گفت:چیزی گفتی؟!...
لبخند زورکی زدم و گفتم:نه هیچی....
سری تکون داد که یه مرد جوون و خوشتیپ به سمتمون اومد و با بردیا دست داد و بمن هم خیلی با ادب سلام کرد.....
منم مثله خودش جوابشو دادم...با سر اشاره ای به من کرد و گفت:معرفی نمی کنی بردیا جان؟!....
اهورا مثله همیشه لبخندی زد و گفت:معرفی میکنم....هانا جان همکار بنده....
مرد سری خم کرد و گفت:خیلی خوشبختم مادمازل....
_همچنین....
با دست اشاره ای به طبقه ی بالا کرد و گفت:چرا اینجا وایسادین بفرمایید بالا....اهورا جای همیشگی رو برات کنار گذاشتم....
اهورا خندید و چند ضربه ای به شونه مرده زد و به سمت طبقه بالا رفت که منم پشت سرش بالا رفتم.....
با دیدن طبقه ی بالا دهنم باز موند....چقدر خوشگل تر از پایین بود....دکوراسیون شیک و رمانتیک سفید و عسلی داشت....
اهورا با دست به صندلی ها اشاره کرد و گفت:بفرما بشین....
ممنونی گفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم که اهورا هم اومد و رو بروم نشست...
(اینم از سه پارت تقدیم نگاه تون💕 )
با تعجب و غم به مسیر رفتنش نگاه کردم....نگاهی به اهورا و دستاش که دورم حلقه شده بودن انداختم....
خودمو کمی تکون دادم که به خودش اومد و دستشو سریع از دور کمرم برداشت و با لبخند گفت:خب بریم؟!....
_اره بریم....
از شرکت اومدیم بیرون و سوار پورشه مشکیش شدیم....به راه افتاد و بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران شیک و مدرن ایستاد.....
درحالی که کمربندش و باز میکرد با لبخند گفت:پیاده شو.....
سری تکون دادم و کمربند و باز کردم و پیاده شدم.....
سوییچ و بدست یکی از کارکنا داد تا ماشین و براش پارک کنن....دوشادوش هم وارد رستوران شدیم که صدای زینگ زینگ بالای در منو یاده کافی شاپ خاطره انگیز انداخت که ناخودآگاه آهی کشیدم.....
اهورا با تعجب برگشت سمتم و گفت:چیزی گفتی؟!...
لبخند زورکی زدم و گفتم:نه هیچی....
سری تکون داد که یه مرد جوون و خوشتیپ به سمتمون اومد و با بردیا دست داد و بمن هم خیلی با ادب سلام کرد.....
منم مثله خودش جوابشو دادم...با سر اشاره ای به من کرد و گفت:معرفی نمی کنی بردیا جان؟!....
اهورا مثله همیشه لبخندی زد و گفت:معرفی میکنم....هانا جان همکار بنده....
مرد سری خم کرد و گفت:خیلی خوشبختم مادمازل....
_همچنین....
با دست اشاره ای به طبقه ی بالا کرد و گفت:چرا اینجا وایسادین بفرمایید بالا....اهورا جای همیشگی رو برات کنار گذاشتم....
اهورا خندید و چند ضربه ای به شونه مرده زد و به سمت طبقه بالا رفت که منم پشت سرش بالا رفتم.....
با دیدن طبقه ی بالا دهنم باز موند....چقدر خوشگل تر از پایین بود....دکوراسیون شیک و رمانتیک سفید و عسلی داشت....
اهورا با دست به صندلی ها اشاره کرد و گفت:بفرما بشین....
ممنونی گفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم که اهورا هم اومد و رو بروم نشست...
(اینم از سه پارت تقدیم نگاه تون💕 )
۶.۳k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.