part 58
#part_58
#رها
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
ای تو روحت یه دقیقه نمیتونم راحت بخوابم
اصلا کی گوشی منو گذاشته رو زنگ
خو کصخل کی میتونه گذاشنه باشه غیر خودت؟
اخ حواسم نبود میخواستم زود بلند شم تا وقت برای آماده شدن داشته باشم
از اتاق اومدم بیرون
رها-ننه ننههههه
مامان-مرض کوفت درد چته
رها-گشنمه
مامان-بیا منو بخور
رها-بد مزه ای
مامان-تا جفت پا نیومدم تو حلقت از جلو چشام گمشو
رها-اوه تاحالا بهت گفتم عصبی میشی جذاب تر میشی؟
مامان-رهااااااا
رها-حجی آروم پرده گوشام جر خورد
مامان-گمشو
رفتم تا یه چی بخورم بعد برم حموم
ساعت ۳ بود ماشالا من چقدر میخوابم
البته خب تا ساعت ۸ بیدار بودم
بعد خوردن نهار رفتم حموم و اومدم تا حاضر شم
رها-مامانننننن
مامان-هااا؟
رها-من بلد نیستم آرایش کنم بیا کمک
یهو مامان با کله اومد تو اتاق
مامان-مگه میخوای آرایش کنی؟
رها-اره
مامان-واس چی؟
رها-میخوام برای مهمونی آماده شم
مامان-یعنی میخوای لباس دخترونه بپوشی؟
رها-اره خو
مامان-برگامممم
رها-میشه کمکم کنی ؟
مامان-اوکی بشین آرایشت کنم
نشستم پشت میز آرایش و مامان شروع کرد به آرایش کردن
یه حس عجیبی داشتم ترس و هیجان و سر درگمی و یه حس عجیب که نمیشناختمش
مامان-رها چطور وقتی سرت تو گوشیته من میتونم آرایشت کنم؟
رها-خو چهار ساعت طولش میدی حوصلم سر رفت
مامان-ارایش همینه
رها-مگه عروس آماده میکنی
مامان- پنج دقیقه صاف وایسی تمومه
کالفه سرمو بردم بالا و زل زدم به مامان
بالاخره تموم شد مامان کلاه گیسمو گذاشت رو سرم و موهامو شونه میکرد
مامان-همیشه آرزو داشتم یه بار اینطور موهاتو شونه کنم
با این حرفش لبخند رو لبام اومد
اون دوست داشت من شبیه دخترا باشم اما همیشه تو هر شرایطی پشتم بود
اخه مگه به نفر چقدر میتونست مهربون باشه
مامان-تموم شد پاشو لباستو بپوش
بعد پوشیدن لباسام
رفتم جلو آینه
با دیدن این لباسا تو تنم یه حس عجیبی داشتم
فکر میکردم الان باید عصبی شم
اما خنثی بودم نه خوشحال نه ناراحت
تنها حسی که الان دارم سردرگمیه دوست دارم خیلی زود تموم شه و خلاص شم
با صدا باز شدن در برگشتم سمت در که بابا اومد داخل
با دیدن من سر جاش خشکش زد
رها-سلام
بعد یه مکث طولانی جوابمو داد
بابا_........ سلام خوبی؟
رها-اره...بهتره بری حاضر شی دیرمون میشه
بابا-باشه .........راستی خوشگل شدی
رها-مرسی.
بابا هم رفت تا حاضر شه منم منتظرشون موندم
قرار بود من با مامان و بابام برم
طاها هم با مامان و باباش
اونجا همو میدیدیم
#شکلات_تلخ
#رها
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
ای تو روحت یه دقیقه نمیتونم راحت بخوابم
اصلا کی گوشی منو گذاشته رو زنگ
خو کصخل کی میتونه گذاشنه باشه غیر خودت؟
اخ حواسم نبود میخواستم زود بلند شم تا وقت برای آماده شدن داشته باشم
از اتاق اومدم بیرون
رها-ننه ننههههه
مامان-مرض کوفت درد چته
رها-گشنمه
مامان-بیا منو بخور
رها-بد مزه ای
مامان-تا جفت پا نیومدم تو حلقت از جلو چشام گمشو
رها-اوه تاحالا بهت گفتم عصبی میشی جذاب تر میشی؟
مامان-رهااااااا
رها-حجی آروم پرده گوشام جر خورد
مامان-گمشو
رفتم تا یه چی بخورم بعد برم حموم
ساعت ۳ بود ماشالا من چقدر میخوابم
البته خب تا ساعت ۸ بیدار بودم
بعد خوردن نهار رفتم حموم و اومدم تا حاضر شم
رها-مامانننننن
مامان-هااا؟
رها-من بلد نیستم آرایش کنم بیا کمک
یهو مامان با کله اومد تو اتاق
مامان-مگه میخوای آرایش کنی؟
رها-اره
مامان-واس چی؟
رها-میخوام برای مهمونی آماده شم
مامان-یعنی میخوای لباس دخترونه بپوشی؟
رها-اره خو
مامان-برگامممم
رها-میشه کمکم کنی ؟
مامان-اوکی بشین آرایشت کنم
نشستم پشت میز آرایش و مامان شروع کرد به آرایش کردن
یه حس عجیبی داشتم ترس و هیجان و سر درگمی و یه حس عجیب که نمیشناختمش
مامان-رها چطور وقتی سرت تو گوشیته من میتونم آرایشت کنم؟
رها-خو چهار ساعت طولش میدی حوصلم سر رفت
مامان-ارایش همینه
رها-مگه عروس آماده میکنی
مامان- پنج دقیقه صاف وایسی تمومه
کالفه سرمو بردم بالا و زل زدم به مامان
بالاخره تموم شد مامان کلاه گیسمو گذاشت رو سرم و موهامو شونه میکرد
مامان-همیشه آرزو داشتم یه بار اینطور موهاتو شونه کنم
با این حرفش لبخند رو لبام اومد
اون دوست داشت من شبیه دخترا باشم اما همیشه تو هر شرایطی پشتم بود
اخه مگه به نفر چقدر میتونست مهربون باشه
مامان-تموم شد پاشو لباستو بپوش
بعد پوشیدن لباسام
رفتم جلو آینه
با دیدن این لباسا تو تنم یه حس عجیبی داشتم
فکر میکردم الان باید عصبی شم
اما خنثی بودم نه خوشحال نه ناراحت
تنها حسی که الان دارم سردرگمیه دوست دارم خیلی زود تموم شه و خلاص شم
با صدا باز شدن در برگشتم سمت در که بابا اومد داخل
با دیدن من سر جاش خشکش زد
رها-سلام
بعد یه مکث طولانی جوابمو داد
بابا_........ سلام خوبی؟
رها-اره...بهتره بری حاضر شی دیرمون میشه
بابا-باشه .........راستی خوشگل شدی
رها-مرسی.
بابا هم رفت تا حاضر شه منم منتظرشون موندم
قرار بود من با مامان و بابام برم
طاها هم با مامان و باباش
اونجا همو میدیدیم
#شکلات_تلخ
۴۲.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.