فصل چهارم
فصل چهارم
باید قبل اینکه دیر میشد اینکارو می کردم. باید می گفتم که چقدر دوستش دارم. بایدبدونه که تموم فکروذکرم وخواب وخوراکم اونه. اما چطورممکن بود؟اگرپدرش دوباره مارو باهم می دید دوباره دردسر درس می کرد. باید جایی دورتر از خونه باهاش حرف میزدم. اصلا چطورمی تونستم باهاش قراربذارم؟من که فقط چندروز یه بار می تونستم ببینمش. می تونستم به حدیث بگم؟آره حدیث بهترین وتنها انتخابم بود!
یه روز که می دونستم که می خواد مدرسه بره توی راهرو وایستادم تااینکه ازپله پایین اومد.سلام کردم جوابمو داد وخواست بره که صداش کردم وگفتم: حدیث خانووووم یه کاری بگم واسه داداشی میکنی؟؟؟؟توروخدانه نگو! گفت: بگوتادیرم نشده! گفتم: اول قول بده که به کسی نمیگی! گفت بااااشه قول میدم بگو دیگه. در حالی چشمامو به زمین دوخته بودم. گفتم: آخه چجوری بگم؟ نمیشه بگم! اونم که بدجنسیش گل کرده بود واسه اینکه بهم فشاربیاره گفت: باشه هرجورراحتی خداحافظ! پشتشوبهم کردو خواست بره که هول هولکی گفتم: باشه! باشه میگم اونم که ازاینکه مجبورم کرده بود خوشحال بود ولبخندی روی لبش بود برگشت وگفت: آفرین بچه خوب بگو! خیلی برام گفتنش سخت بود چون مهدیس اولین عشقم بود واولین باری بود که باکسی اینو درمیون میذاشتم.
آب دهنم خشک شده بود روبه حدیث گفتم: یه دختریو دوست دارم می خوام که باهاش حرف بزنی وراضیش کنی که چنددقیقه باهم حرف بزنیم اینکارو میکنی؟ اونم بانیشخند گفت اتفاقا اول اسم اون دختره مهدیس نیست؟منم که از شوخی مسخرش خندم گرفت گفتم: چرا ! خودشه! اونم گفت: داداشی سعیمو می کنم ولی بهت قول نمیدم. چون بعید میدونم که بیادخودت که میدونی چجور دختریه! منم بانگاهی ازروی قدردانی بهش گفتم: قررربونت برم که اینقدرمهربونی دستت درد نکنه تلاشتو بکن باهاش خداحافظی کردم وگذاشتم که بره.
به داخل برگشتم واقعا فکر اینکه مهدیس حتی حاضر به دیدنم نشه دیوونم میکرد. تابرگشتن حدیث ازمدرسه لحظه ها وثانیه هارو می شمردم تابفهمم نظرمهدیس چیه؟ بالاخره ساعت شیش وربع شدباشنیدن صدای در از جاپریدم دوباره روی راه پله هابه پیشوازحدیث رفتم. آروم آروم وخسته ازپله ها بالا میومد نزدیکم رسید. سریع پرسیدم: آجی جون چه خبر؟چی گفت؟ اونم به مسخره گفت: سلااااام! گفتم: ببخشی سلام ! خب چه خبر؟قبول کرد؟
گفت: آره ولی خیلی رومخش کارکردم اوایل اصلا نمیذاشت که درباره این موضوع باهاش حرف بزنم. ولی خودت که میدونی آجی حدیثت روکسی قفل کنه یا راهی تیمارستان میشه یاراضیش میکنه! اونقدر قسم وقرآنش دادم تاقبول کرد. باخنده گفتم: خدابه حال شوهرآیندت رحم کنه بیچاره!!!! بی توجه به حرفم گفت: فقط تو هم زیاده روی نکنی خیلی مودبانه باهاش حرف بزنی. گفتم: اینارو که دیگه می دونم حالا کی باید ببینمش؟کجا؟ گفت: روزسه شنبه یکی ازمعلمامون نمیاد یه زنگ زودتر برمیگردیم همون یه زنگ میتونی توی پارک نزدیکای مدرسه باهاش حرف بزنی. بالبخندی که نمی تونستم پنهونش کنم گفتم: آجی خیلی مهربونی نمی دونم چجوری ازت تشکرکنم ؟ چجوری جبران کنم؟اونم لبخندی زد وگفت: وقت زیاده حالا تلافیشو ازسرت در میارم عجله نکن!! باهاش خداحافظی کردم ازته قلب ازش متشکر بودم.
منم به طرف مدرسه حرکت کردم. خیلی خوشحال بودم توی حیاط مدرسه پیش سعیدرفتم وکنارش نشتم . باهاش احوال پرسی کردم ماجراهارو به اونم گفتم. اونم مثه همیشه به شوخی گفت والا اگه منم یه دختر بودم قبول میکردم چه برسه به اون دیگه پسر به این خوشتیپی! مگه چته که قبول نکنه؟ به شوخی گفتم: اولا چشات خوشتیپ میبینه به پای تو که نمی رسم. درضمن مهدیس دختری نیست که فقط به خاطر قیافه من بخوادباهام باشه. اونم بالبخند گفت: مگه چی داری دیگه؟بچه پولدارم که نیستی اخلاقتم که اینه دیگه! گفتم: آره بچه پولدار نیستم ولی اخلاقم چشه؟از اخلاق گند توکه بهتره! داشتیم حرف می زدیم که صدای ناظم از پشت بلندگو اومد که به کلاس دعوتمون میکرد. وارد کلاس شدیم معلم درس داد. ولی فقط جسمم سرکلاس بود توی دنیای دیگه ای بودم زنگ خورد بیرون رفتیم.
باسعید درباره ی حرفایی که باید میزدم باهام صحبت کرد. بالاخره مدرسه تعطیل شد وبامهدی برگشتم. ازاینکه روزی بهم بگه که بهم خیانت کردی وحشت داشتم من آدم خائنی نبودم فقط دل بی زبونم عاشق خواهرش شده بود. اصلا نیت بدی نداشتم. می خواستم باهاش زندگی کنم به خونه برگشتم.
امروزدوشنبه بودفردا باید مهدیسو می دیدم. ساعت چهارونیم بعد از ظهر توی پارک. توی اتاقم رفتم ویه دفترجلوم گذاشتم.هرحرفی که لازم بود رو توی صفحه هاش می نوشتم بعد یه ایراد ازش می گرفتم و پارش میکردم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم مغزم هنگ کرده بود. اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید پس دفتررو بستم و بعد از خوردن شام خوابیدم.
فردای اونروز باصدای گنجشک های توی حیاط
باید قبل اینکه دیر میشد اینکارو می کردم. باید می گفتم که چقدر دوستش دارم. بایدبدونه که تموم فکروذکرم وخواب وخوراکم اونه. اما چطورممکن بود؟اگرپدرش دوباره مارو باهم می دید دوباره دردسر درس می کرد. باید جایی دورتر از خونه باهاش حرف میزدم. اصلا چطورمی تونستم باهاش قراربذارم؟من که فقط چندروز یه بار می تونستم ببینمش. می تونستم به حدیث بگم؟آره حدیث بهترین وتنها انتخابم بود!
یه روز که می دونستم که می خواد مدرسه بره توی راهرو وایستادم تااینکه ازپله پایین اومد.سلام کردم جوابمو داد وخواست بره که صداش کردم وگفتم: حدیث خانووووم یه کاری بگم واسه داداشی میکنی؟؟؟؟توروخدانه نگو! گفت: بگوتادیرم نشده! گفتم: اول قول بده که به کسی نمیگی! گفت بااااشه قول میدم بگو دیگه. در حالی چشمامو به زمین دوخته بودم. گفتم: آخه چجوری بگم؟ نمیشه بگم! اونم که بدجنسیش گل کرده بود واسه اینکه بهم فشاربیاره گفت: باشه هرجورراحتی خداحافظ! پشتشوبهم کردو خواست بره که هول هولکی گفتم: باشه! باشه میگم اونم که ازاینکه مجبورم کرده بود خوشحال بود ولبخندی روی لبش بود برگشت وگفت: آفرین بچه خوب بگو! خیلی برام گفتنش سخت بود چون مهدیس اولین عشقم بود واولین باری بود که باکسی اینو درمیون میذاشتم.
آب دهنم خشک شده بود روبه حدیث گفتم: یه دختریو دوست دارم می خوام که باهاش حرف بزنی وراضیش کنی که چنددقیقه باهم حرف بزنیم اینکارو میکنی؟ اونم بانیشخند گفت اتفاقا اول اسم اون دختره مهدیس نیست؟منم که از شوخی مسخرش خندم گرفت گفتم: چرا ! خودشه! اونم گفت: داداشی سعیمو می کنم ولی بهت قول نمیدم. چون بعید میدونم که بیادخودت که میدونی چجور دختریه! منم بانگاهی ازروی قدردانی بهش گفتم: قررربونت برم که اینقدرمهربونی دستت درد نکنه تلاشتو بکن باهاش خداحافظی کردم وگذاشتم که بره.
به داخل برگشتم واقعا فکر اینکه مهدیس حتی حاضر به دیدنم نشه دیوونم میکرد. تابرگشتن حدیث ازمدرسه لحظه ها وثانیه هارو می شمردم تابفهمم نظرمهدیس چیه؟ بالاخره ساعت شیش وربع شدباشنیدن صدای در از جاپریدم دوباره روی راه پله هابه پیشوازحدیث رفتم. آروم آروم وخسته ازپله ها بالا میومد نزدیکم رسید. سریع پرسیدم: آجی جون چه خبر؟چی گفت؟ اونم به مسخره گفت: سلااااام! گفتم: ببخشی سلام ! خب چه خبر؟قبول کرد؟
گفت: آره ولی خیلی رومخش کارکردم اوایل اصلا نمیذاشت که درباره این موضوع باهاش حرف بزنم. ولی خودت که میدونی آجی حدیثت روکسی قفل کنه یا راهی تیمارستان میشه یاراضیش میکنه! اونقدر قسم وقرآنش دادم تاقبول کرد. باخنده گفتم: خدابه حال شوهرآیندت رحم کنه بیچاره!!!! بی توجه به حرفم گفت: فقط تو هم زیاده روی نکنی خیلی مودبانه باهاش حرف بزنی. گفتم: اینارو که دیگه می دونم حالا کی باید ببینمش؟کجا؟ گفت: روزسه شنبه یکی ازمعلمامون نمیاد یه زنگ زودتر برمیگردیم همون یه زنگ میتونی توی پارک نزدیکای مدرسه باهاش حرف بزنی. بالبخندی که نمی تونستم پنهونش کنم گفتم: آجی خیلی مهربونی نمی دونم چجوری ازت تشکرکنم ؟ چجوری جبران کنم؟اونم لبخندی زد وگفت: وقت زیاده حالا تلافیشو ازسرت در میارم عجله نکن!! باهاش خداحافظی کردم ازته قلب ازش متشکر بودم.
منم به طرف مدرسه حرکت کردم. خیلی خوشحال بودم توی حیاط مدرسه پیش سعیدرفتم وکنارش نشتم . باهاش احوال پرسی کردم ماجراهارو به اونم گفتم. اونم مثه همیشه به شوخی گفت والا اگه منم یه دختر بودم قبول میکردم چه برسه به اون دیگه پسر به این خوشتیپی! مگه چته که قبول نکنه؟ به شوخی گفتم: اولا چشات خوشتیپ میبینه به پای تو که نمی رسم. درضمن مهدیس دختری نیست که فقط به خاطر قیافه من بخوادباهام باشه. اونم بالبخند گفت: مگه چی داری دیگه؟بچه پولدارم که نیستی اخلاقتم که اینه دیگه! گفتم: آره بچه پولدار نیستم ولی اخلاقم چشه؟از اخلاق گند توکه بهتره! داشتیم حرف می زدیم که صدای ناظم از پشت بلندگو اومد که به کلاس دعوتمون میکرد. وارد کلاس شدیم معلم درس داد. ولی فقط جسمم سرکلاس بود توی دنیای دیگه ای بودم زنگ خورد بیرون رفتیم.
باسعید درباره ی حرفایی که باید میزدم باهام صحبت کرد. بالاخره مدرسه تعطیل شد وبامهدی برگشتم. ازاینکه روزی بهم بگه که بهم خیانت کردی وحشت داشتم من آدم خائنی نبودم فقط دل بی زبونم عاشق خواهرش شده بود. اصلا نیت بدی نداشتم. می خواستم باهاش زندگی کنم به خونه برگشتم.
امروزدوشنبه بودفردا باید مهدیسو می دیدم. ساعت چهارونیم بعد از ظهر توی پارک. توی اتاقم رفتم ویه دفترجلوم گذاشتم.هرحرفی که لازم بود رو توی صفحه هاش می نوشتم بعد یه ایراد ازش می گرفتم و پارش میکردم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم مغزم هنگ کرده بود. اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید پس دفتررو بستم و بعد از خوردن شام خوابیدم.
فردای اونروز باصدای گنجشک های توی حیاط
۶۱.۲k
۰۲ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.