رمان شخص سوم پارت ۲
آرا رو پیش بقیه بچه ها بردی و گفتی!
ماری«بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...»
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
ماری« معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...»
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
ماری«اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...»
کوک«اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ»
ماری«خداحافظ»
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
ماری«الو؟»
سونگوو«سلام ماری...رسیدی خونه؟»
ماری«اهوم! ولی تو کجایی؟»
سونگوو« عاااامم...چیزه..»
ماری« نکنه باز رفتی بار؟»
سونگوو« نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!»
چی؟...هووووف...بازم مست نیای!
سونگوو«خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی»
ماری«اگه نمیتونی بیا خونه!»
سونگوو«نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...»
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
ماری« هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟»
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
ماری« بله؟»
«هیییی...بله چیه؟»
ماری« منظورتون رو نمیفهمم»
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
ماری«هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت»
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
ماری« برو اونطرف...»
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
ماری«کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟»
کوک«جونگ کوکم!»
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
کوک«چرا خجالت میکشی؟»
ماری«خب راستش...من هرزه نیستم...»
کوک«اوه...کی همچین حرفی زده..»
ماری«خب...راست..»
حرفت رو قطع کرد و گفت
کوک«بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!»
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...نباید فکر بد کنی...
نشستی و یه جرعه از الکل رو خوردی!
کوک«حالا میتونی بگی!»
ماری« اوه...بله...»
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی..
ماری«بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...»
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
ماری« معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...»
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
ماری«اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...»
کوک«اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ»
ماری«خداحافظ»
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
ماری«الو؟»
سونگوو«سلام ماری...رسیدی خونه؟»
ماری«اهوم! ولی تو کجایی؟»
سونگوو« عاااامم...چیزه..»
ماری« نکنه باز رفتی بار؟»
سونگوو« نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!»
چی؟...هووووف...بازم مست نیای!
سونگوو«خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی»
ماری«اگه نمیتونی بیا خونه!»
سونگوو«نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...»
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
ماری« هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟»
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
ماری« بله؟»
«هیییی...بله چیه؟»
ماری« منظورتون رو نمیفهمم»
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
ماری«هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت»
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
ماری« برو اونطرف...»
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
ماری«کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟»
کوک«جونگ کوکم!»
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
کوک«چرا خجالت میکشی؟»
ماری«خب راستش...من هرزه نیستم...»
کوک«اوه...کی همچین حرفی زده..»
ماری«خب...راست..»
حرفت رو قطع کرد و گفت
کوک«بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!»
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...نباید فکر بد کنی...
نشستی و یه جرعه از الکل رو خوردی!
کوک«حالا میتونی بگی!»
ماری« اوه...بله...»
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی..
۱۶.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.